ايران

پيك

                         

نامه عليرضا جباری  
اين رنج نامه ها را به آيندگان هم برسانيد!- مسعود بهنود

 

 

 تاريخ برگ های سوخته

نامه عليرضا جباری، نامه دانشجويان درد كشيده و معترض به رييس جمهور، سخنان روز پنجشنبه دادستان كل كشور درباره زندانی شدن چهار هزار نفر از جمله متن هائی است كه در همين چند روز به آرشيو پربرگ ماجرای اين سال های كشور ما افزوده شده است.

اين برگ ها به روزگاران به كار خواهد آمد. اين را در زمانی می نويسم كه هر يك از اين نامه ها و گفته ها و نوشته ها، چنان كه سخنان احمد جنتی دبير شورای نگهبان در نماز جمعه تهران جای صد نكته دارد كه می توان به بازشكافتن آن ها پرداخت و از لابلا كلمات آن دريافت كه در اين روزگار بر سر مردم ايران چه می رود.

حضور در هر يك از مقاطع تاريخی با همه درد و رنجی كه در خود دارد بختی است كه آدمی می تواند در عمر خود بدان دست يابد. شاهد و حاضر بودن خود غنيمتی می تواند بود كه ما هم آن درد و رنج داريم و هم اين غنيمت را. نه از مسعود سعد و نه از هيچ يك از مردان تاريخ ما كه به بند درآمده اند نامه ای چون نامه عليرضا جباری بر جا نمانده است و از همه روحانيونی كه قصد ايجاد حكومت مشروعه در ايران داشته اند هرگز متنی به وضوح و روشنی گفته های مصباح يزدی و احمد جنتی باقی نمانده است تا نشان دهد كه آن مشروعه در عمل به كجا می انجامد. نگفته پيداست كسانی كه از فرهنگ و فرهنگ سازی دم می زدند و از تعالی انسان سخن می گفتند و به كمتر از رسالتی الهی برای ضديت با ظلم و بهره وری از انسان ها و رساندن انسان به كمال آزادی راضی نبودند و باور داشتند كه فرهنگ مطلوب آن ها چنان جلائی دارد كه كيانش در همه جهان به اهتزاز در می آيد رسيدن به اين نقطه ای كه در آن قرار دارند به آسانی به دست نيامده است. اين كه مصباح و جنتی همه از تلخی و عبوس می گويند و عقاب و مجازات در همين جهان را وعده می دهند و جز ارعاب راهی برايشان نمانده است، خود نشان از شكستی دارد كه ديگر پنهان كردنی نيست. اين كه پس از 24 مصباح يزدی كه به نوشته ستاد نماز جمعه تهران جز با مدرك و سند و تحقيق سخن نمی گويد اعتراف كند كه نود در صد دانش آموختگان از دين دوری می كنند و به اجرای روايتی كه اين آقايان آورده اند اعتنائی ندارند اگر نشان از ورشكستگی ندارد پس نشان چيست. اين كه پس از 24 سال صرف بودجه ای كلان و به كار انداختن آن در راه فرهنگ سازی تازه مودی قانون بگويد نبايد در زنجير قانون ماند اگر نشان از آن دارد كه آن قانون مناسب زمان نيست تعجبی ندارد. آن ها كه می خواستند جهان را نجات دهند وقتی كه تنها با ترساندن مردم از حكم محارب و صدور فتوای مفسد فی الارض و نشان دادن چنگ و دندان و زدن دستبند و پا بند به دست و پای نويسنده ای به قصد گرفتن اعتراف از وی و تهيه فيلم از زندانيان توبه كار مانند دادگاه های استالين می خواهند برپا بمانند، آن ها كه هر روز با تندترين عبارات، خشم، تندخوئی دست و پا می زنند تا حكومت را حفظ كنند و در اين كار از زدن هيچ تهمتی به مردم، از كسانی كه تا ديروز با آن ها بودند تا دانشجويانی كه در زمان حكومت خود اينان به دنيا آمده اند ابا ندارند و بيش ترين نيرويشان صرف پرونده سازی برای مخالفان است اگر نگوئيم در آن كار كه برايش آمدند شكست خوردند چه بگوئيم. از ميان اين همه حكومت كه نه مدعی انسان سازی و فرهنگ آفرينی بوده اند و نه قصد دارند كه پرچم خود بر بام دنيا بيافرازند كدام است كه به گرفتن چهار هزار نفر در يك هفته معترف و مفتخر است.

پس اگر اين روزگار را روزهای شكست نحله ای از تفكر حكومتداری بناميم و شكست انديشه ای و فرهنگی كه به هيچ روی امكان رشد در جهان امروز ندارد سخنی به گزاف نرانده ايم. از همين روست كه معتقدم اين اسناد و اين متن ها را بايد نگاه داشت. اين نام ها را بايد در حافظه تاريخی ملتی كهنسال كه در تاريخ خود هزارها فراز و نشيب ديده است بايد حفظ كرد.

از روزی كه ما در سال های اول دبيرستان بوديم و اعتصاب معلمان در تهران رخ داد، چهل و يك سال پيش، من بيشتر بيانيه ها، شعر ها، مقالات، اشارات و كنايه هائی را كه از باب مسائل روز و به ويژه مبحث آزادی نوشته شده و مخاطب آن ها حكومت و صاحبان قدرت بوده اند، به عمر سه نسل خوانده ام و بيش تر آن ها را به روزگاران، به وحشت و نگرانی در نهانگاه ها پنهان كرده ام تا روزی روزگاری در نوشتن تاريخ دوران خود به كارم آيد. در آن ميان از يادداشت همكلاسی كه از دبيرستان ناپديد شد و به دنبال كارهای سياسی رفت و از او خبری نيافتم تا چهار سال پيش كه كتاب زندگی صفر قهرمانی را خواندم و دانستم در همه آن سال ها كه در پی او به دكان لبنيات فروشی پدرش می رفتم او در اوين و كنار صفرخان بوده است، از نامه های مصطفی شعاعيان، از شعرهای چاپ نشده اسماعيل شاهرودی تا دست نوشته های خسرو گلسرخی، نامه هائی كه هرگز فرستاده نشدند، بيانيه های دانشجويان كه جز برگی در پرونده های ساواك نماندند و پيش از آن كه چشم كسی به آن بيفتد دست نامحرم ساواك بازشان كرده بود، از درددل های دل پر درد غلامحسين ساعدی تا شعرهای هزل يزدان بخش قهرمان و... نوشته هائی كه نويسنده و دارنده خود را برای سال ها به زندان انداختند، انبوه نوشته هائی كه بيش تر با ماشين های كثيف استنسيل تكثير شده بودند و گاهی از رويشان خود نسخه برداشته بودم به نيمه شبان و... همه اين ها در پائيز سال 57 بی ارزش شد. روزی در مقابل دانشگاه كه هنوز نام خيابان انقلاب نگرفته بود ديدم كه انگار همه موجودی نهانخانه های من و نسل پيش از من ملی شد و حراج شد، ناگاهان از تنهائی به در آمدند و هزار هزار چاپ و تكثير شدند. ديگر نگاه داشتن مسوده آن ها و يا كپی رنگ و رو رفته ای از هر كدام عبث بود.

كسی از نسل حاضر حال ما نمی داند حال ما را در روزی كه رفتيم و آن دفترها و كاغذها را بی وحشتی از تاريكجايشان به در آورديم و گرد از آنان برگرفتيم. نيمه شبی را به ياد دارم كه نشستم در ميان آن چند كارتون و يكی يكی درشان آوردم. شعری از فروغ يا به خط او در مقابلم بود و صدايش در گوشم و دست نوشته اش های اسماعيل شاهرودی و نسخه ای از شعرهای افشاگر دكتر براهنی ـ زندانی زندان ظل الله ـ نسخه ای از شماره مخصوص مجله تايم درباره شكنجه كه بخش مهمی از آن درباره ايران بود با مصاحبه و گزارشی درباره رضابراهنی، نسخه ای از اشپيگل درباره جشن های شاهنشاهی با عكسی از بهمن نيرومند و گزارشی درباره مهدی خانبابا تهرانی، نامه ای از شاملو با هزار خط خوردگی و چند برگ از حكم دادگاهی درباره من و او. حتی نوشته ای از اميرعباس هويدا و چهار پنج نامه از آقا جلال.... با هر برگ زرد رنگ رو رفته دفتری در برابرم گشوده می شد و گاه مدت ها خيره می ماندم... بايد چه می كردم با آن همه عشق كه در زير زمين نمناك پوسيده و رنگ و رو رفته بود اما بوی خوش خاطره از آن در اتفاق پيچيده بود. به خود آمدم نا به خود می گريستم و ياد رفتگان و آرزومندان در آن نيمه شب همه جا را پر كرده بود در پائيز سال 57 . در آن روزها مدام خبر می آمد كه يكی از آنان كه می ترسيديم از سخن گفتن با او و نوشته هايش را به هزار سوراخ پنهان كرده بوديم ظاهر شده و در فلان جا سخنرانی دارد.

من در آن شب ديجور در وسط كارتون ها و نوشته ها نشسته و حالی داشتم به وصف نامدنی. بختك از روی سينه مان برخاسته بود، به صدها اميدواری فكر می كردم كه نبودند و جايشان خالی بود به آن ها كه از زندان ها رها شده بودند. به آن ها كه سرگردان در خيابان های انقلاب باور نداشتند كه كسی در تعقيبشان نيست و بعضی هنوز سيانور بر زير لب داشتند و برخی چنان كه بعد شنيديم اسلحه ضامن كشيده در جيب. بعد ها شنيديم كه خيلی ها تا روزهای روز باور نداشتند كه ساواك مرد و حاضر نبودند از خانه تيمی خارج شوند و همچنان نوشته ها را می سوزاندند.

آن شب اما من چه مغرور بودم كه به همه آن سال ها توانسته ام اين كاغذها و نوشته ها را نگاه دارم و حالا عزيز بودند گرچه كه همه جا بودند.

آن روزی كه به ياد می آورم تهران مركز عاشقان شده بود و كانون آرمان ها و بر اساس دمی آب خوردن پس از بدسگال بوی خوش آزادی در هوا بود. اينك بوی كهنه آنان با هوای آزادی در آن اتاق پيچيده بود، می دانستم كه در همان زمان در صدها خانه در شهر كسانی در وسط نشسته اند و دوست و آشنا و فاميل دورشان به حكايت گوئی. كسانی كه از اطراف عالم آمده بودند سراسيمه، رنج خبر دادن به صاحب خانه را به خود نداده با كليدی از آپارتمانی در فرانكفورت، بركلی، لندن، پاريس در جيب خود را به تهران رسانده بودند، بعضی بعد سی سال از تصور آن كه خود را در خانه پدری بيابيند چنان بی تاب آمده بودند كه نه لباسی و نه چمدانی... برخی وقتی رسيدند كه اصلا كسی در تهران خبری از آنان نداشت و نه نشانی داشتند از كسی. همان روزها يك صبح به بهشت زهرا رفته بودم برای خواندن فاتحه بر گوری كه نگاهم به مردی تنها افتاد كه نگاهش می گفت كه با آن جا ناآشناست و كاغذی در دست داشت و دنبال گوری می گشت. آن قدر مطمئن بودم كه سوژه ای ناب است كه جلو رفتم و خواستم كمك كنم در پيدا كردن محلی كه می خواست. او دكتر پ بود كه روز پيش از آمريكا آمده بود و حالا می خواست از پدر و مادری كه در غياب او رفتند عذر بخواهد از رنجی كه به آنان داده بود. كسی را تصور بر اين نيست كه آن مرد كه اگر نامش را بگويم ـ كه مجاز به اين كار نيستم ـ به چنان كاری دست زده باشد تنها و بی آن كه كسی بداند. اما همين بود و تهران در به روی همه باز كرده بود نه حاجبی و نه دربانی و نه محتسب و نه عسس.

از كاغدها می گفتم و از آن شب در اتاق و حالی كه رفت. باری من دلم نيامد كه آن كاغذها را با همه اين كه متنشان در كتاب های چاپ سفيد چاپ شده بود و همگانی شده بودند دور بريزم و حتی اعلاميه ها و جزوه ها را. منتهی به نهانگاه و پستو نبردمشان. گذاشتم در مقابل چشمم به پز دادن كه آری اين مائيم كه ترس نداريم . اما روزگار چنان كه می دانيم گذشت و چنان نماند. كم كم اهل خانه به خاطر آن كتاب ها و نوشته ها و كاغذ ها نگران شدند هر چه گفتم من كارم اين است، حزبی و تشكيلاتی نيستم و از همين جهت اعلاميه و جزوه همه را دارم و كسی را با من كاری نيست، از نگرانی ها نمی كاست. دوباره بوی كاغذ سوخته شب ها را پر كرد . مثل روزگاران بعد 28 مرداد كه برای ما خاطره كرده بودند و من هزاربار از پدرم شنيده بودم به گلايه از مادر كه چرا فلان كتاب و فلان جزوه و فلان دوره نشريه را سوزانده بود بعد از كودتا. مادر هميشه به تنگ حوصلگی می گفت يادت رفته چه خبر بود ... و آهی می كشيد. تصور اين كه سه سال بعد از آن پائيز جادوئی 57 بچه ها دارند به شهرهائی برمی گردند كه با چه اميدی رهايش كردند، روزنامه فروش ها دارند در خيابان كتك می خورند و صد صد دستگير می شوند دلگزا تر از خود حادثه ای بود كه بعد خرداد شصت پيدا شد. من كه خود مخفی شدم باز به فكر آن سه كارتون. باز گشتن های خانه به خانه برای كشف كتاب و جزوه باب شده بود، روزی كنار گلابدره نگاهم افتاد به دو سه گونی كه رها شده بود در سراشيبی و يكی از آن سرباز بود و نشستم به ورق زدن كتاب های تاريخ بود. شب ها ماشينی می رسيد و كسی گونی از صندوق عقب به در می آورد و به سكوت خيابان می سپرد. باردگر روزگار مانند كودتا رسيده بود، باز كتاب سوزان. كه اين بار در فرصتی مادرم كه با تجربه تر از آن بود كه گول بخورد هر چه را ناباب ديده بود به دور انداخت در وقتی نبودم و حسرتی مانند آن بر دلم گذاشت كه به سال ها در دل پدرم بود. در همان زمان يكی از دوستانم رسيد كه حيف است و مبادا كتابی را دور بريزی هر چه را می خواهی بده من برايت نگاه می دارم. و هر چه را باقی مانده بود برداشت كه فكری كرده بود او كه مهندس معمار بود. برد و آن ها لای جرز ديواری نهاد در خانه اش. ماه بعد وقتی خبر از دستگيری آن دوست جوان يافتم اول باورم نبود چه روی داده است دو شب بعد من و برادرش به خانه او رفتيم و از پشت شيشه ها ديوار را شكافته ديديم و رنگ از رويمان پريد. رضا به سه سال محكوم شد و در سخت ترين دوران كه لاجوردی همه كاره اوين بود به آن جا رفت. وقی بعد سه سال باز آمد چنان لاغر شده بود كه هيچ از كتاب ها نگفتيم و تا امروز هم نگفته ام.

اين را گفتم كه بدانيد برای تك تك برگ برگ تاريخ مان چه كشيده اند كسانی تا شرح ماجرائی به ما برسد. و اينك برماست كه به راهشان ادامه دهيم. اين روزنامه ها و اين بيانيه ها و اين امضاها را نگاه داريد. نگوئيد در جائی آرشيو می شود لابد. شايد نشد.

اين خاك ستم ديده كه در زير هر قدمش كه بشكافی نشانه ای است از روزگاران گذشته، فقط خم های سكه طلا و خشت های پخته و كاسی های ترك خورده ندارد كه به روزگاران پدران ما به زير زمين سپرده و خود آواره گشته اند. صدای كتاب سوزان در رگ رگش پيچيده و چاه ها پر شده از كاغذهائی كه امروز يك برگش را ده ها جست و جوگر و محقق در جست و جويند.شعر ها و شعار ها، حتی لطيفه ها را نگاهبان باشيد تا وقفه ای در تاريخ ما نيفتند. چرا كه همه بدكاران و ستمكاران و متملقان و خوش خدمت ها می روند و اين سرزمين می ماند و به آزادی می رسد. اين به همان اندازه جبر است كه گذر از زمستان به بهار ناگزير است. و در آن روز اگر هم ما نبوديم به كار آنان خواهد آمد كه هستند. بايد نامه جباری را بخوانند و ياد همه اين چهار هزار نفر را كه دادستان كل گفت نگاه دارند. آن ها كه آزاد شده اند هم بايد خاطره بنويسند و گوشه ای را كه ديده اند ثبت كنند. ما و اين درد كه در چشمانم ايستاده  بايد به روزگار بماند و می ماند.

بيدار شو هين وقت شد بيدار شو بيدار شو

بی وصل او از خويش هم بيزار شو بيزار شو

آمد ندا از آسمان آمد طبيب عاشقان

خواهد كه آيد نزد تو بيمار شو بيمار شو

در مصر ما يك احمقی نك می فروشد يوسفی

باور نمی داری مرا بازار شو بازار شو

 

  
 
                      بازگشت به صفحه اول
Internet
Explorer 5

 

ی