هنر و انديشه

پيك

                         

 
ستايش مرگ!ا
نقد و نظری بر قطعه (( مرگ ))ا
اثر صادق هدايت

    فرهاد عرفانی

( 1 )

 

- (( درماندگی ) يك واژه نيست! كه ابعاد هراسناك واقعيتی نفرين شده است. سقوط جهانی است كه در نگاه نخست شايد فقط محدود به يك نفر شود ، اما در ژرفا _ سقوط آدمی ست! شكستن يك حلقه نيست، كه گسست يك معرفت است. فروريختن تمامی باورهائی است كه انسان را اشرف موجودات می پندارد. (( استيصال ))، چيزی بيش از تمامی حزنی است كه هر نوع حقارتی می تواند بر انسان تحميل نمايد. كلام نهائی ست،  و تنها يك واژه’ ديگر است كه همطراز با آن است و شايد... آری و شايد تنها پادزهر آن: (( مرگ )).

گاهی اوقات، گريز از اميد، عين اميد است. به رخ كشيدن (( تلخی ))، آنگونه كه نفرت سراسر وجود را بيالايد، پس مرگ را به ستايش نشستن، تا زندگی به معنای حقيقی خود دست يابد. اينچنين است كه هدايت!، صادق هدايت، به پير خود (( حكيم بزرگ شرق، عمر خيام نيشابوری )) اقتدا’ می كند.  به ستايش مرگ می نشيند، تا اوج عصيان، در برابر ضايع شدن را، نقش زند. (( اين )) همان (( تراژدی ست )) ، با همان شكوه حيرت آورش ، همان تلاقی مثبت يك اندوه سنگين، با يك عروج جسورانه، بدان نيت كه به چيزی كمتر از حقيقت رضايت ندهد، و در اين پيكار، مرگ، همان زندگی ست، و زندگی همان مرگ! صادق هدايت نويسنده ای است از هر نويسنده’ ديگر معروف تر و به همان نسبت ناشناخته تر! غربت، نتيجه’ نگاه ماست. نگاهی كه هرگز نخواسته است از دريچه’ چشم وی به نقد نوشته هايش بنشيند و (( اين )) تنها يك علت می تواند داشته باشد، هراس! هراس از روبرو شدن با خود و دنيائی كه، تنها او، شهامت روبرو شدن با آن را داشت و بس. نوشته’ بسيار كوتاه (( مرگ )) (1) در سال 1305 به نگارش در آمده است (( نوشته ای تنها در 46 خط )). در اينزمان هدايت 24 ساله است و هنوز بيست و پنج سال فرصت دارد تا مهر خود را بر پای تراژدی ايرانی بزند! هفت سال پس از تصوير (( مرگ ))، به تفسير ترانه های خيام می نشيند، و ده سال پس از آن، (( بوف كور )) بر باورهای فروريخته دژ كهنسال ما نشسته، آواز سر می دهد. بی شك اين هر دو كتاب، ريشه در همين نوشته’ كوتاه (( مرگ  )) دارد.

اين نوشته در هيچ قالبی نمی گنجد، نه فسانه است و نه داستان، نه شعر و نه شطح، نه مقاله و نه هيچ چيز ديگر! نامه ای ست به خويشتن، نه خويشتن خويش! كه وجدان خواب آلود يك تاريخ و آنان كه سازندگان آنند!! مضمون اين قطعه ، همان حكايت كهنه ای است كه جانمايه سرشت و سرنوشت يك ملت است. نه يك ملت، كه شايد تك تك افرادی كه در اين محدوده’ تاريخی گرد هم بوده اند: بودن يا نبودن؟ مرگ يا زندگی ، كداميك ؟

نويسنده، پا را حتی فراتر از اين نهاده است، به دو مفهوم می پردازد، به دو واژه’ تكان دهنده و تامل برانگيز : (( هستی و نيستی ))، و انتخاب خود را، نه معياری برای ديگران ، كه طرحی برای درنگ در فلسفه’ بودن می نماياند.

 ابتدا به مرگ می پردازد و اينچنين می سرايد:(( چه لغت بيمناك و شورانگيزی است! از شنيدن آن احساسات جانگدازی به انسان دست می دهد، خنده را از لبها می زدايد، شادمانی را از دلها می برد، تيرگی و افسردگی آورده_ هزار گونه انديشه های پريشان از جلو چشم می گذراند )). (2) از اين زاويه، هيچ نقطه’ قوتی، در اين مفهوم، شكل نمی گيرد. هر چه هست، رو به نيستی تاثر انگيز دارد، هر چه هست، توافقی است كه همگان، در اولين برخورد با اين واژه، از نظر می گذرانند. اين مفهوم هست و جايگاه خود را دارد، به همان حد طبيعی و پذيرفته شده در اذهان آدميان، به باور او: (( زندگانی از مرگ جدائی ناپذير است ... از بزرگترين ستاره’ آسمان تا كوچكترين ذره’ روی زمين دير يا زود می ميرند... رو به سرای نيستی رهسپار شده، در گوشه’ فراموشی مشتی گرد و غبار می گردند ... آسمان لبخند می زند، زمين می پروراند ، مرگ با داس كهنه’ خود خرمن زندگانی را درو می كند... )). بر اين اساس (( تا زندگی نباشد، مرگ نخواهد بود و همچنين تا مرگ نباشد زندگانی وجود خارجی نخواهد داشت)).

تا اينجا (( صادق هدايت )) نقشی نمی زند، كه تنها، نقشی را می نماياند و آن، پيوستگی و همبستگی فلسفی هستی و نيستی و عدم تعارض اين دو با هم است. حقيقتی كه به سادگی تمام می توان آن را باور داشت و در بر داشت. مرگ (( خنده را از لبها می زدايد، شادمانی را از دلها می برد... )). اما حضور دارد و قرينه’ زندگی، و روی دوم آن است.

 و اما اين مقدمه چينی برای چيست، او چه می خواهد بگويد؟ شايد می خواهد بگويد كه آری، من مرگ را با تمام زشتی آن می شناسم، با آن زندگی می كنم و در هر ذره _ اين دو بعد حقيقت (( مرگ و زندگی )) را می بينم.

__ ولی زندگی چه؟ اين واژه چه چيز را با خود حمل می كند؟ آيا زمزمه گر ترانه ای سحر گهی در گوش جانمان است؟ يا آوای شوم جغدی نشسته بر كنار لحظه هايمان، كداميك؟ پاسخ او مشتی واژه هراسناك است. سنگينی تپش اضطراب، در سكوت بيرحمانه’ هستی فراموش شده است. گوئی از اين روزنه، هيچ نوری را، يارای تابيدن نيست. گوئی چيزی دهشتناك تر از مرگ در آستين سرنوشت ماست، و آن، همين زندگی كنونی است: (( گدائی، پستی، مغاك تيره’ زندگی، گناه، شكنجه، ستمگر(ي)، درد و غم و رنج، بيدادگری، جنگ و جدالها، كشتارها، درندگی ها، تلخی، هراس، سردی، سختی و دشواری، تاريكی و زشتی، تن های رنجور، اندامهای خميده، چهره های پرچين، سيه روزی، تيره بختی، سرگردانی، ماتمزدگی، نا اميدی، گمراهی ، دون پروری، فرومايگی ، خود پسندی و چشم تنگی و آز، دلهای پژمرده، سوگواری، سرچشمه’ خشك شده’ زندگی، كاروان درمانده’ زندگان ... )).

براستی با ديدن اين تابلوی هزار رنگ هزار نقش در طيف تيرگی، زندگی چه مفهوم هولناكی می يابد! كيست كه چشم برچنين منظری بدوزد و هزار بار مرگ را به ستايش ننشيند؟ آيا چنين زيستنی عين مرگ نيست؟ آيا مرگ پاسخ تراژديك چنين زندگانی ای نيست؟ در چنين ورطه ای آيا مرگ چونان فرشته’ نجاتی ظاهر نمی شود؟ (( اين )) دقيقا همان نقطه’ تكوين يك نوع نگرش است كه خوشبختانه بايد بگويم با نيهيليسم هيچ رابطه ای ندارد،چرا كه اساسا پيكاری ست با مرگ حقيقی كه در مفهوم زندگی مجازی جاخوش كرده است!

اينجاست كه هدايت به ستايش مرگ می نشيند: (( ... ای مرگ ! تو سروش فرخنده’ شادمانی هستی ( با تفسير هدايت در ابتدای نوشتار مقايسه شود) ... تو فرستاده’ سوگواری نيستی، تو درمان دلهای پژمرده می باشی، تو دريچه’ اميد به روی نااميدان باز می كنی، تو از كاروان خسته و درمانده’ زندگان مهمان نوازی كرده_ آنها را از رنج راه و خستگی می رهانی، تو سزاوار ستايش هستی، تو زندگانی جاويدان داری... )).

اين جملات مدح موهوم نيست، كه ذم مذموم است. عصيان است. عين طغيان در برابر يك زندگی مصيبت بار و فلاكت بار و دوران سرگيجه آور استيصال است. قلم گرفتن بر سرنوشت رذيلانه ای ست كه بنام زندگی برايمان رقم زده اند. تراژدی مردمی است كه افسانه زندگی را باور ندارند، چرا كه هيچگاه فرصت نيافته اند، هرچند برای زمانی بس كوتاه، طعم شيرين آن را بچشند...

اين بخش از گفتار خويش را با جملاتی از اين نويسنده بزرگ، كه خود گويای همه چيز است، بپايان می برم:

(( افسوس كه من توی رختخواب می ميرم... ولی شما! چشم اميد آيندگان به شماست، نياكان ما با خون دل برای آزادی خودشان می كوشيدند ... )). (3)

(2)

... گاهی اوقات، برخی برخوردها، آنچنان سطحی است، كه انسان، بلاتكليف در ميان خنده وگريه می ماند! اينكه فرضا فلان نويسنده، كه در اوان جوانی دو برخورد ( به اعتراف خودش در حد سلام و احوالپرسی ) با مرتضی كيوان داشته است، چهل سال بعد به شرح شخصيت و زندگی خصوصی و نقد اين بزرگمرد می نشيند و تا آنجا پيش می رود كه سخنان همسر وی ( كه سالها با او زيسته است) را نيز نفی كرده و به كتمان همه’ آن چيزهائی می پردازد كه كيوان بخاطرش جان خويش را فدا كرد!

غرض از اين اشاره، عنايت به بعضی از نقدهائی است كه بخصوص در سالهای اخير، آنهم از طرف كسانی كه هرگز در اعماق نزيسته اند، صورت می پذيرد. در خصوص آنچه پيش رو داريم (( قطعه ادبی مرگ )) نگاهی خواهيم داشت به اشارات كوتاه (( محمد علی همايون كاتوزيان )) در كتابی تحت عنوان (( صادق هدايت   از افسانه  تا واقعيت )) كه ظاهرا برای نگاشتن آن، آنطور كه در مقدمه می فرمايند، پانزده سال !! به كار و تحقيق مشغول بوده اند. اين كتاب ( نسخه فارسی ) د رتابستان سال 1372 بچاپ رسيده است.

شايد به جرات بتوان گفت سطحی ترين و مبتذل ترين برخورد با نويسنده ای همچون صادق هدايت، نفی شخصيت برجسته اش، در لابلای ارائه’ پلشتی های اثر اوست. ( درست همانگونه كه  عده ای در نقد سنگ صبور صادق چوبك آنچنان پيش رفته اند كه اين اثر بزرگ رئاليستی را به مستراح ادبی تشبيه كرده اند و نويسنده نابغه اش را طراح اين ابتذال ! ) پلشتی هائی كه نويسنده ارائه داده است برای اينكه ما را با اعماق زندگی نكبت باری كه داريم، آشنا سازد و زوايای پنهان و تاريك چنين زيستنی را روشن نمايد. اين (( جماعت )) هرگز نتوانسته اند درك كنند كه برانگيختن همين احساس نفرت از آن واقعيت، بيانگر كار خارق العاده نويسنده در ارائه يك اثر ادبی موفق با ويژگيهای هنری است، نبوغ امثال هدايت و چوبك نهفته در همين ظرافت بيان، وكالبد شكافی دقيق و هنرمندانه ابتذالی است، كه چه دلنشين باشد! و چه نباشد، يك واقعيت است، و متعلق به ماست، نه آنها!! يك نويسنده با اثر خود زندگی می كند و بواقع تا زندگی نكرده باشد قادر به ارائه آن نيست، اما وقتی آن را عرضه كرد، آن اثر، قبل از اينكه حكايت نفس نويسنده باشد، روايت محيطی است كه نويسنده نيز، جزئی از آن است. بر اين اساس (( هدايت )) در بوف كور و يا آثار شبيه آن همانقدر نقش دارد كه تك تك ايرانيان با همان جامعه و فرهنگ و ذهنيات و ويژگيها! شايد تنها  دليلی كه استقبال طولانی مدت از اين آثار و تاثير آن برنويسندگان پس از او را توجيه می كند، نيز، همين باشد. ( چه كسی می تواند امروز تابلوی (( فرياد )) ادوارد مانش نقاش را، در واقع، فرياد مردمی نداند كه در سردی، تاريكی و انزوا زندگی می كنند؟ !).

كاتوزيان می گويد: (( ... اين مقاله!! ستايشی باور نكردنی از نفس مرگ! است. و در آن عبارات پر آب و تاب رمانتيك با آرا’ پيامبر گونه توصيفی در ( هم ) می آميزد... )) (4)

اگر جملات اخير را بشكافيم، متوجه اشتباهات فاحشی خواهيم شد. از اين بگذريم كه او نوشته را مقاله می خواند و نه مثلا داستان و افسانه و شعر و قطعه ادبی، و دليلی هم برای اطلاق اين عنوان ارائه نمی دهد! اولين نكته ای كه جلب توجه می كند اشاره ايشان به ستايش هدايت از نفس مرگ است! مثل ستايش خيار بخاطر اينكه خيار است! و نه مثلا ميوه ای است كه بدليل خواص و كيفيت آن مورد توجه است و مثلا اگر در تركيب موادش اسيد سيانيدريك نيز دخالت داشت، هرگز مورد توجه قرار نمی گرفت. يا فرضا ستايش تولد، بخاطر اينكه زائيده شدن زيباست! بدون اينكه هدفی مانند زندگی كردن برای آن مدنظر باشد. آري! منظور ايشان روشن است، هدايت، مخبط ديوانه ای است كه مرگ را بخاطر مرگ بودنش دوست دارد و آن را می پرستد، حتی اگر زندگی، بدور از ستمگری، حزن و بی عدالتی باشد!! و صد البته چنين نگرشی به اين نويسنده (( با توجه به نوع نگاه آقای كاتوزيان )) طبيعی است، چرا كه ايشان در جای ديگر كتابشان می فرمايند: (( ... نكته آن است كه او ( هدايت ) همواره از زمان بلوغش!! احساس نارضايتی می كرد و عوامل بيرونی، بسته به موقعيت، اين احساس را تضعيف يا تقويت می نمود))!(5)

به تعبيری، از ديدگاه ايشان، هدايت نطفه ماليخوليا را درون خود و با خود داشته، و محيط، تنها نقش كاتاليزور را بازی می كرده است، آنهم از زمان بلوغ!! حال، ايشان بر اساس كدام روانكاوی بالينی به چنين كشفی نائل آمده اند، بماند! اين قضاوت در حالی صورت می گيرد كه خود اين جناب در چای ديگری از كتاب می گويند : (( ... د رنامه هايش از يك فضای خفه، از كمبود تنفس، از اينكه ورطه وحشتناكی توليد شده كه حرف همديگر را نمی فهميم، سخن می گويد... )).(6) جالب توجه است كه ايشان درچنين شرائطی انتظار دارند، هدايت، غزل زندگی بسرايد! (( هر چند او بواقع سروده است، امامتاسفانه هنوز به گوش منقد عزيز ما نرسيده است )).

 در جمله بعد، آقای كاتوزيان، از عبارات پر آب و تاب رمانتيك، با آرا پيامبرگونه توصيفی سخن می گويند. شايد ايشان براستی (( در قلب آكسفورد )) چنين احساسی دارند! و اين البته قابل درك است، فاصله ای عميق است، بين كسی كه در آتش می سوزد، و آن كه وصفش را می شنود!! (( زخمهائی هستند كه مثل خوره روح را  آهسته در انزوا می خورد و می تراشد. اين دردها را نمی شود به كسی اظهار كرد... )) (7) و يا اينكه آدم (( بوف كور )) را در دست گرفته، كنار شومينه بورژوازی نشسته، و آن را بخواند، و بخواهد نقدش هم بكند! ولی اين حرفها، كه بنظر آنجناب، پيامبر گونه و آسمانی می آيند، در نگاه هدايت، كاملا زمينی هستند و آيه نيز نيستند، هدايت، به راستي! در پی اين بود كه (( ... آسمان لبخد بزند و زمين بپروراند ))، او، بيدادگری، ستمگری و شكنجه را مطرح می كند چرا كه آن را عميقا حس كرده و تا اعماق جامعه خود، اثرات آن را درك می كند. اومی گويد اگر آسمان قادر نيست لبخند بزند، و زمين حاضر نيست بپروراند، بگذار داس مرگ، خرمن اين زندگانی را درو كند. (( اين )) نه از رمانتی سيسم، كه از عشق و احساس عميق وی به انسان و زندگی برميخيزد و هيچ وجه تشابهی با رمانتی سيسم شكست خوردگان عصر انحطاط اشرافيت، و اعتلای دوران سرمايه ندارد. اين مكتب، عينا، بازتاب شرائط خاص تكامل عوامل اقتصادی _ اجتماعی، و دگرگونی ساختاری در نظام زندگی اروپائی (( آنهم در مقطعی خاص )) است، و هرگز، بعنوان ساختاری ذهنی __ فرهنگی، و مكتبی ادبی، در ايران مطرح نبوده و نيست. اگر منظور آقای كاتوزيان، رمانتی سيسم، به عنوان تقليد عوامل ظاهری ( و به عنوان شكل گرائی ) آن است، كه بعيد بنظر می رسد صادق هدايت با شناخت دقيق و عميقی كه ازوجوه مختلف زندگی ( و هنر ) ايرانی داشته است، آن را، قالب مناسبی برای بيان افكار خويش شناخته باشد، كه قطعا نيز نشناخته است! چرا كه او در تمامی آثارش (( حتی بوف كور!)) نويسنده ای عميقا رئاليست است و رنگ و لعابهای سورئاليستی را نيز برای عمق بخشيدن به همان ديدگاه رئاليستی بكار بسته است. البته قصدمان در اينجا برخورد با هدايت و مكتب او و روش شناسی آثار و احيانا نقد كارهايش نيست، كه اين كار مهم بعهده يك هيات كارشناس است، نه يك فرد! غرض، اشاره كوتاهی بود، به قصد جلوگيری از مزه پرنی های رايج!

از نكات جالب ديگر در نگاه آقای كاتوزيان بيان اين كشف مهم است كه: (( هدايت _ نويسنده ای با استعداد بود كه بيش از هر چيز اين استعداد را برای حرف زدن باخودش بكار می برد!! اظهارات معروف راوی بوف كور مبنی بر اينكه برای سايه خود می نويسد نشان بارزی است از انگيزه درون مولف! به صحبت با خودش ... )). (8)

شايد با خواندن اين جملات حكيمانه! اولين چيزی كه به ذهن می آيد، اين باشد كه، اگر او ديوانه ای است كه تمايل شديد درونی برای پرداختن به خود دارد، فرضا يك اسكيزوفرن دچار توهم است!!، چرا اين گفتگوهای خصوصی، اعترافات و درد دلهای نهانی را، با هزار زحمت به بمبئی می برد ( چرا بمبئی ؟ خود حكايتی است !) و در آنجا به تعداد سيصد نسخه ( به روايت كاتوزيان 50 نسخه ) بچاپ می رساند؟ و بعد هم كه كسی توجهی به اثرش نمی كند، آنها را به دوستانش هديه می كند!! براستی كدام آدم عاقلی را می شناسيد كه، از يكسو در پی نيافتن مخاطب، به گفتگوی درونی با خود بپردازد، سپس، اين گفتگوها را بچاپ رسانده، به دوستانش هديه دهد؟! آيا واقعا دوستانی همچون آقای كاتوزيان متوجه هستند چه می گويند؟ خوب می دانيم هر نويسنده ای كه قلم بدست می گيرد مخاطبی را در نظر دارد. اين حكم زمانی به اثبات  و قطعيت می رسد كه نويسنده اثر را بدست چاپ می سپارد. وقتی هدايت از سايه اش صحبت می كند، قطعا، كيفيت فيزيكی حذف نور را مد نظر ندارد! وجدان، ضمير، باطن و امثالهم هم نيست، چرا كه در اين صورت نه نيازی به نوشتن بود و نه چاپ كردن ! پس چيست؟ از نظر نگارنده اين (( سايه )) مسلما كس يا كسانی نمی توانند باشند، جز همان مخاطبان ناشناسی كه او در ميانشان بدنبال همدرد می گردد. كسانی كه كتابش را چاپ می كند و به آنها می سپارد تا به گوشه ای از دردهائی كه هر كسی مثل او، در شرائط زندگی مرگبار، می تواند دچارش شود، آشنايشان سازد، آنها كه دشنه در سينه دارند و در خلا فرياد می كشند...

شايد به روشنی بتوان گفت آنچه بسياری از منقدين محترم را در نقد هدايت به چاله انداخته است، زبان اول شخص ايشان  است. در رابطه با چنين روشی، منقد ساده دل ( يا مغرض ! ) همه حرفهای راوی را به حساب نويسنده می گذارد. او قادر نيست بين شخصيت نويسنده، راوی، و قهرمان اصلی داستان، تمايزی قائل شود. بر  اين اساس به هنگام نقد، او راحت ترين شيوه را اتخاذ می كند. نويسنده و پروتوتيپ را يكسان گرفته، و بجای نقد داستان، به نقد شخصيت نويسنده می نشيند!

نكته ديگر در رابطه با محتوای اثر است، اگر بخواهيم محتوای هر اثر را (( به تمامی )) معطوف به شخصيت، انديشه و هويت نگارنده كنيم، نتيجه طبيعی آن، (( اين )) خواهد شد كه گنچارف (( خالق ابلوموف )) را تنبل و تن پرور و بيكاره ، سروانتس ((   خالق دن كيشوت )) را مخبط و ديوانه و مجنون، داستايفسكی را قاتل بالفطره، بالزاك را منحط ، اميل زولا را آنارشيست، حكيم ابوالقاسم فردوسی را شاهپرست و فئودال ، حافظ را بچه باز!، خيام را الكلی و عرق خور! بدانيم و ... الخ!

 يك اثر ادبی، برآمدی است از تمامی عوامل جامعه شناسی، روانشناسی، سياست، اقتصاد، فرهنگ، سنتها و آداب و رسوم، اعتقادات و ايدئولوژيها و درنهايت، تمامی عواملی كه نويسنده را در بر گرفته اند. كار نويسنده، انتزاع پديده های مشخص ، وبرخورد تجريدی با اين پديده ها، و درنهايت ارائه كليتی مطابق با اهداف تعيين شده برای اثر، است. اين روند را اگر معكوس كنيم، قادريم به نقد يك اثر ادبی بپردازيم. در غير اين صورت، در هزار توی حوادث، و پديده ها، و شخصيتهای اثر، و در سطحی ترين نوع نگاه، (( شخصيت خالق اثر )) ، گم خواهيم شد وهرگز راه خود را نخواهيم يافت و اثر را نيز نخواهيم شناخت!

×××××××××

(( 1_6_1375 ))

( پانوشت بخش 1)

1__ صادق هدايت _ نوشته های پراكنده، نشر آرش ، ( استكهلم )، قطعه ادبی (( مرگ )) _ صفحه 292

2__كليه نقل قولها از هدايت و از نوشته مرگ می باشد.

3__ هدايت _ نوشته های پراكنده _ داستان سايه مغول __ صفحه111

پانوشت بخش 2 __

4_ صادق هدايت از افسانه تا واقعيت، محمدعلی همايون كاتوزيان _ صفحه  52

5__ همانجا _ صفحه 62

6_ همانجا_ صفحه 236

7_ بوف كور _ صادق هدايت

8_ صادق هدايت از افسانه تا واقعيت _ صفحه 237

××××××

× هدايت چون بر خلاف همين گفته خود (... اين دردها را نمی شود به كسی اظهار كرد) عمل كرد، يعنی آنها را نوشت و چاپ كرد، اكنون با منقدين عزيز دچار مشكل است!!

  
 
                     بازگشت به صفحه اول
 

Internet
Explorer 5

 
 

ی