ايران

www.peiknet.com

   پيك نت

 
صفحه اول پیوندهای پیک بايگانی پيک  

infos@peiknet.com

 
 
     
 
 
 

به یاری وبلاگ

صدای هیچکس

در"گلُو"ی این دوران

چون بغض، حبس نخواهد ماند

سین. ابراهیمی

وبلاگ نویسی دو دستآورد مهم نصیب این نسل جوان می کند، که نسل جوان قبل از انقلاب از آن محروم بود. نخست این که به هرکس امکان ابراز احساسات و بیان می دهد.این  موهبتی است که نسل ما از آن محروم بود. صدای ما در خانه، مدرسه، دانشگاه، محل کار خفه می شد. این صدا در حلقوم ماندن ها باعث شد، در آن انفجار اجتماعی و آینده انقلابی آن، مالک فردای خود نباشیم. چرا که فقط فریاد می کشیدیم، مرگ بر.

دست آورد دوم وشاید مهمتر از آن، زمین زراعتی است که این شخم زدن های وبلاگی در جامعه بوجود آورده است. به مرور در این زمین زراعتی تخم های آگاهی بیشتری پاشیده می شود، ساقه های افزونتری به نشاء می نشیند. دیگر هیچ قدرتی در جهان را به هر اندازه هم که غــدار باشد یارای جلوگیری از این رشد و نمو و پخش آگاهی در جامعه نیست.

***

امروز در وبلاگ یکی از دوستان مطلبی خواندم که در مرافعه تاریخ شروع وبلاگ نویسی فارسی بود که همین روز ها چهارمین سالگرد آن است. گویا سر انجام شناخته شده ترین وبلاگ نویس  فارسی هم شروع این امر خیر را  از سوی دوست  دیگری با اختلاف چند روز قبول کرده است. با دعای خیر  به آنان و هزاران وبلاگ نویس دیگر ایرانی، هربار که به وبلاگ این هزاران سر می زنم و ساعت هایی از شب هایم در تهران یا شهر های دیگر دنیا را به پای گردش در این جهان رنگارنگ می گذرانم، به امکانات نسل  جوان حاضر غبطه می خورم و یاد مشکلات نوشتن در دوران نوجوانی و جوانی نسل فنا شده و در بدر گشته انقلاب می افتم؛ که بر مشکلات سیاسی آن دوران هم اضافه می شد.

 فکر می کنم سال 46 بود، سه نفربودیم و در کلاس چهارم ریاضی آن زمان درس می خواندیم. هر سه با این که به ریاضیات علاقه زیادی داشتیم و هر ماه اسم هایمان در مجله یکان که در آن دوره مجله تخصصی ریاضیات بود در بخش حل و یا طرح مسایل مشکل چاپ می شد؛ اما عشق نوشتن هم داشتیم. دست به کار تهیه یک روزنامه دیواری شدیم. شماره اول چنان با استقبال همه روبرو شد، که به تشویق مدیر دبیرستان آن را در مدارس دیگر شهر هم به نمایش گذاشتیم.از این سریع می گذرم که بهترین و آتش افروزانه ترین خاطرات آن دوره، در بیرون آمدن نامه های عاشقانه خوانندگان روزنامه  دیواری  ما در دبیرستانهای دخترانه بود که به جای حل و طرح مسایل جدید و یا منصفانه تر بگویم در کنار آنها برایمان می نوشتند.

 اما برای شماره دوم این روزنامه دیواری سوژه ای به نظر من آمد که از بچگی ذهنم را مشغول کرده بود. اگر از پدرم قصه های شاهنامه و کوراوغلی و کچل حمزه، و اعتماد بیجای قهرمان  داستان به کچل حمزه همیشه ذهنم را می خاراند، از مادرم قصه  قرآنی کشتی نوح ذهنم را می تراشید.  همان روز ها در مجله ای خوانده بودم که بازمانده یک کشتی پیدا شده است که بزرگترین کشتی تاریخ است که ساخته شده است،  که طولش چقدر و عرضش چه اندازه بود. من با آن ذهن ریاضی که داشتم. نشستم حساب کردم اگر به تعداد حیوانات فضا را محاسبه کنیم، به یک سطحی نیاز خواهیم داشت که امکان ندارد بتوانیم حتا در یک کشتی ده برابربزرگتر از این کشتی پیدا شده آنها را جا بدهیم. نوشتم و نشان دبیرمان دادیم و در شماره دوم روزنامه آوردیم.

روز سوم  نمایش  شماره دوم روزنامه دیواری ، وقتی به در دبیرستان نزدیک می شدم، بچه هایی که با الصاق شماره اول روزنامه بر دیوار، قد کوتاه آن موقع مرا فراموش کرده  و بالاخره دوستم شده بودند، به طرفم آمدند و گفتند که روزنامه دیواری  را پایین آورده اند، مواظب مدیر مدرسه باشم که عصبانی و منتظر من است. نزدیک در ساختمان کلاس ها که رسیدم ناظم با چوب ترش به طرف من خیز برداشت:

ـ ابراهیمی بیا این جا!

 خدا رحمتش کند، ناگهان فرشته نجات من، آقای اعظمی دبیر ریاضی ظاهر شد، به طرف ناظم رفت، سلام وعلیکی کردند، پس از چند دقیقه که هر ثانیه اش برایم یک قرن بود؛ آقای اعظمی مرا صدا زد و همه با هم به دفتر ناظم رفتیم. مدرک جرم ما که عبارت از یک کادر چوبی و پارچه قرمزی که وسط آن بود و من از دامن پاچین کهنه مادرم کنده ومیخ  کرده و مقالاتی بر روی آن سنجاق شده بود، بر میز ناظم تکیه داشت.  

آقای اعظمی  آلت تنبیه را از مشهدی عباس آبدار چی گرفت، مقاله متهم را قیچی کرد و رو به من کرد:

ـ گفته بودم این مقاله را که خوانندگان روزنامه دیواری تان در صندوقتان انداخته اند در روزنامه نیاورید، خوب مساله مهمی نیست، اشتباه کرده اید، که آن هم قیچی شد. ببر حالا می توانی دوباره بزنی روی دیوار.

ناظم که چوبهای ترش را به پشت خود برده بود، گفت:

ـ شانس آوردید که آقای اعظمی دبیرتان است. آقای ... روحانی شهربه معلم فقه  پیغام داده است که« تبلیغ هایی علیه قرآن، در مدرسه شما  فعلیت» پیدا کرده است، اگر تا امروز ظهر این تبلیغ را برندارید، چه ها خواهیم کرد...

این آخرین روزنامه دیواری من بود. حتا شور و شوق نامه های عاشقانه زیبا رویان دبیرستانهای دخترانه شهرمان هم نتوانست مرا قانع کند که این روزنامه سانسور شده را که پاچین مادرم از یک گوشه ا ش بیرون زده بود، در مدارس دیگر بگردانیم.

5 سال بعد، وقتی در دانشگاه بودم، چون اهل کتاب بودیم، خواستیم یک جنگ ادبی با همکاری چند نفر راه بیاندازیم. آقای خبره زاده از همفکران جلال آحمد، استاد زبان فارسی مان واسطه شد،  65 صفحه تهیه کردیم. پس از مطالعه این و آن و حذف و تعدیل همه تصمیم گیرندگان اجازه  انتشار آن، به 28 صفحه رسید، تا اجازه  تکثیر 100 نسخه ای بگیرد 5 ماه دیگر طول کشید و سال تحصیلی تمام شد. با اینهمه توانستیم 15 نسخه از آن  بفروشیم و بقیه را بین خودمان تقسیم کردیم تا هریک به دوستان و اقوام بدهیم. پول بنزینی را که قبلا کنار گذاشته بودبم تا با سواری ژیان خواهر یکی از اعضای همان گروه نویسندگان جنگ ادبی به شمال برویم ولی خرج تکثیر کرده بودیم، برنگشت و مسافرت تابستانی را به رفتن به ده ما، گشت و گذر در کوه و صحرا و شکار مرغ های خانگی مادرم گذراندیم.

این گریز به صحرای خاطرات نوجوانی  و جوانی را زدم، تا بگویم وقتی پس ازسی سال، حالا که هر شب یک ساعتی را به وب گردی می گذرانم، مانند "آقای هالو"  فیلمی مشهوربه همین اسم، با خودم می گویم، صنعت عجب پیشرفت شایانی کرده است!

دختران و پسران ، زنان و مردان، کودکان و پیران، باسواد، دانشگاهی، محقق و یاکم سواد، آن چه بر ذهنش می آید بیان می کند، و چند دقیقه بعد از طریق رایانه های سراسر جهان قابل دیدن و خواندن است. 

 این که گفته شود، وبلاگها خیلی ادیبانه نیست، کمتر سیاسی است، آن نیرو هایی که می توانست در یک کار جمعی و حرفه ای سریعتر به بار بنشیند  در این کار های انفرادی کمی به هدر می روند، جوانان را به جای جمع گرایی به فردگرایی می کشاند. همه این ها شاید کمی  درست باشد. اما یک نکته را فراموش نکنیم، صد ها  روز نامه نگار یا فعال سیاسی شاید شاخص ترین بخش وبلاگ نویسان باشند ولی  بخش بسیار کوچک هزاران نوجوان، جوان و پیری است که به خواندن ویا نوشتن وبلاگ روی آورده اند و اکنون وقت خود را به جای سرگرمی دیگر به وبلاگ و اینترنت اختصاص می دهند.

 بعلاوه وبلاگ نویسی دو دستآورد مهم نصیب این نسل جوان می کند، که نسل جوان قبل از انقلاب از آن محروم بود. نخست این که به هرکس امکان ابراز احساسات و بیان می دهد، یکی در این باغچه پنهانی خود گل عشق می کارد، نفربعدی در باغ عیان خود سیاست و فلسفه. یکی عکس  یا نقاشی هایش را به نمایش می گذارد، آن دیگری گرفتاریهای روزمره زندگی را بیان می کند. این بیان کردن، تمرین اظهار نظر کردن، تلاش در بهتر بیان کردن منظورخود و اعتماد به نفس حاصل از آن، موهبتی است که نسل ما از آن محروم بود. صدای ما در خانه، مدرسه، دانشگاه، محل کار خفه می شد. این صدا در حلقوم ماندن ها باعث شد، در آن انفجار اجتماعی و آینده انقلابی آن، مالک فردای خود نباشیم. چرا که فقط فریاد می کشیدیم، مرگ بر.

دست آورد دوم وشاید مهمتر از آن، زمین زراعتی است که این شخم زدن های وبلاگی در جامعه بوجود آورده است. نمی دانم چندمیلیون اینترنتی در ایران وجود دارد .  به مرور در این زمین زراعتی تخم های آگاهی بیشتری پاشیده می شود، ساقه های افزونتری به نشاء می نشیند. دیگر هیچ قدرتی در جهان را به هر اندازه هم که غــدار باشد یارای جلوگیری از این رشد و نمو و پخش آگاهی در جامعه نیست.

 

می گویند سرنوشت جنگ جهانی اول، حد اقل در جبهه شرق پاریس را که انگلستان و فرانسه علیه آلمان می جنگیدند، تاکسیرانان  شهر "مارن" رقم زدند. ممکن است از من بپرسید، چه ارتباطی بین تاکسی های شهری که برای بردن کارمندان به محل کار، مریضان به بیمارستان و مسافران به ایستگاههای راه آهن در شهر می چرخند و جبهه جنگ وجود دارد؟ جواب می دهم، مارشال ژوفر فرمانده فرانسوی این جبهه در سپتامبر   1914 به این تاکسی هایی که در شهر مشتریهای خود را جابجا می کردند، تا زندگی خود را اداره کنند، دستور دادهمه به سوی جبهه مسافرکشی کنند و سرباز و مهمات حمل کنند. سرنوشت نبرد مارن در جنگ جهانی اول با پیروزی پایان یافت. در دنیای جدید ارتباطات عمومی تاکسی ها، اتوبوسها، قطار ها، هواپیماها، و کشتی هایی به نقل و انتقال ایده  در دهکده جهانی مشغول هستند. وبلاگ نویس ها هم رانندگان بعضی از آنان هستند.  امروز برای گفتن  و شنیدن یک درد دل و یا بیان و دریافت یک احساس و نظر  در شهر ها  مانند تاکسی های مارن می چرخند ولی آن روز که جنبش مدنی حضور آنان را طلب کند، نقش آنها مهم خواهد بود.

وقتی بچه بودم خیلی برای درک و فهم ماجرای تاریخی کشتی نوح کلنجار رفتم، اما اکنون سر پیری جوانی، چنان اتفاقات گوار و ناگواری را در چهار گوشه جهان، با چشم خود دیده ام که قبلا وجود آنان را باور نمی کردم و حتا تصور آنرا هم در ذهنم نداشتم، حالا می گویم همه چیز ممکن است، برای افراد امیدوار که هشیار می مانند ولی به دام هول وهراس و یا یاس و نومیدی نمی افتند، غیرممکن وجود ندارد.

از امروز برای احتیاط من یک جایی در کشتی نوح زمان برای وبلاگم هم رزرو می کنم!