هنر و انديشه

     www.peiknet.com

   پيك نت

 
صفحه اول پیوندهای پیک بايگانی پيک  

infos@peiknet.com

 
 
  زندانی!
ای آخرين صدا

 

 
 
 
 

صدای تيز و سرد زنگ تلفن مثل سوزن در مغزم فرو ميرود. دستپاچه از جا ميپرم. نميدانم كجا هستم، هنوز انگار در خوابم. شايد باز هم به فلج مغزی دچار شدهام؟ دستهای كرختم كه انگار مال خودم نيست بهسوی گوشی تلفن ميلغزد. قلبم از مغز فرمان نميگيرد چون مدام در خودش فرو ميريزد و دهانم را خشكتر ميكند. زنگ لعنتی تلفن لحظهای امان نميدهد. چرا دستهايم رمق برداشتن گوشی را ندارد. ميترسم انگار؛ كه اگر گوشی را بردارم و صدايی زمخت و منجمد بگويد كه (...)، يك آن ميلرزم، ”نه، خدا نكند“؛ از اين فكر احمقانه با نگاه كردن به اتاق بچهها، دور ميشوم. هر دو خوشبختانه خوابيدهاند. زهره دختر كوچكترم چند روز است كه دوباره مريض شده و در تب ميسوزد. لوزههايش هم عفونی شده است. وقتی كه او بود، وقتی در خانه حضور داشت شبها پريز تلفن را از برق ميكشيد... گوشی لعنتی را برميدارم. وزن گوشی چقدر سنگين است. ”الو“ صدايم را از ته چاه ميشنوم. باز هم ميگويم ”الو“، صدای منقطع بوق، بوق؛ ”هر كه بوده منصرف شده، دير گوشی را برداشتم“. دوباره روی كاناپه دراز ميكشم. سعی ميكنم بخوابم. فردا صبح زود بايد بكوبم تا ميدان ارگ و شايد بتوانم مجوز ملاقات بگيرم. ديروز كه تا پايان وقت اداری تو اين گرمای لعنتی علاف شدم آخرش هم هيچ. اما منشی دادستان قول داد كه فردا ورقه را ميدهد. زمستان پارسال همين حاجآقا هر دفعه بدقولی ميكرد. ولی نبايد نااميد بشوم، اگر آن موقع هم نااميد شده بودم، اگر هر روز نميرفتم و آنجا نمينشستم، همين ملاقاتها را هم نداشتم. آنقدر ميروم و پيله ميكنم تا باز هم ملاقات بدهند.
اگر ورقه را فردا گرفتم قبل از رفتن به اوين، برمي
گردم منزل و زهره را ميبرم دكتر بعد ميروم ملاقات. بهدلم برات شده كه فردا ملاقاتش ميكنم. با اين فكر از روی كاناپه بلند ميشوم و ميروم سراغ يخچال و يك ليوان آب خنك ميخورم. فردا هنگام ملاقات بايد قيافهام شاداب باشد. بايد تو رويش لبخند بزنم. هرچه اصرار بكند اصلا حرفی از مشكلات نميزنم. تو اين چند سال گذران كردهايم باز هم خواهد گذشت. آخر خودش به اندازه كافی در عذاب و تنهايی است. بهخصوص از وضعيت روحی زهرا نبايد چيزی بفهمد. اگر از حال بچهها پرسيد خيلی قاطع ميگويم حالشان خوب است. حتما ميپرسد چرا نيامدند ملاقات؟ ميگويم بردمشان شهرستان پيش مادربزرگ. از وضعيت اجارهخانه ميپرسد، با خونسردی بهاش ميگويم ”اصلا فكرش را هم نكن، همهچيز بهخوبی پيش ميرود، جای نگرانی نيست“؛ بعد چند لحظه مكث ميكند توی چشمام خيره ميشود و با مهربانی ميپرسد: خودت چطوری؟ جلوی اشكهايم را ميگيرم و لبخند ميزنم: ”خيلی خوبم، از اين بهتر نميشه“....
اما شايد در اين چهار ماه آن
قدر قيافهاش تغيير كرده باشد كه نتوانم بشناسمش! ممكن است تكيده شده باشد، چشمهاش گود نشسته باشد، موهای سرش ريخته باشد... ”هرقدر هم تغيير كرده باشی، باز هم ميشناسمت“. آخر چطور ممكن است زن و شوهر همديگر را نشناسند؟ ولی ممكن است او مرا نشناسد؟ مگر قيافهام اينقدر شكسته شده كه...، بايد بهاش دلگرمی بدهم: ”همهچيز امن و عالی است“ آره همهچيز سرجايش هست ”فقط جای تو توی خانه...“؛ دستمال كاغذی را برميدارم و اشكهايم را پاك ميكنم. چرا خوابم نميبرد؟ ذوق زدهام. بهدلم آمده كه فردا ملاقات ميدهند. بعد از چندماه دوندگی، بهدلم برات شده، ولی بايد خيلی مواظب باشم كه متوجه وضعيت دخترها نشود بهخصوص وضع روحی زهرا؛ چون بيشتر خورد ميشود. كاری كه از دستش برنميآيد. فقط غصههايش تلنبار ميشود.
در اين مدت فقط سه
بار موفق به ملاقاتش شدهام. يكبار هم سال گذشته برای دو روز به مرخصی آمد. از آخرين ملاقاتمان بيش از چهار ماه ميگذرد. در طول اين چهار ماه چندبار تلفنی صحبت كردهايم. روحيهاش عالی است، واقعا عالی.
....
ساعت 5/7 صبح در ميدان ارگ از تاكسی پياده مي
شوم. وارد كاخ دادگستری ميشوم. راهروها شلوغ است برای لحظاتی نميدانم كجا آمدهام. مدتی است كه مغزم برای چند دقيقه انگار از كار باز ميايستد. يعنی قاطی ميكنم. بعد از چند دقيقه بهخود ميآيم. سه ماه پيش به متخصص اعصاب رجوع كردم. گفت از اعصاب است و قرص داد كه نخوردم. از قرصهای مسكن بيزارم.
مي
روم روی نيمكت مينشينم. منتظر ميشوم منشی اجازه ورود بدهد. حضور خودم را اعلام كردهام. صبحانه نخوردهام. اضطراب دارم در عينحال خوشحالم چون تقريبا مطمئنم امروز ملاقات ميگيرم حتا به اين فكر ميافتم كه زهرا دختر بزرگم را هم با خودم به ملاقات پدرش ببرم ولی بلافاصله پشيمان ميشوم. برخلاف روزها و ماههای گذشته، در راهرو به چهرهها نگاه نميكنم چون آدمها و چهرههاشان برايم تكراری شدهاند.
دو ساعت گذشته و هنوز خبری نيست. بلند مي
شوم و در راهرو قدم ميزنم. آشفتهتر شدهام. زنی ميپرسد ساعت چند است؟ يكه ميخورم. به چشمانش خيره ميشوم و ميخواهم جواب بدهم ولی زبانم نميچرخد. دوباره گرفتار آن حالت فلج مغز، زور ميزنم و ميگويم ”نوبت منه؟“ زن با چشمهای حيرتزده از كنارم ميگذرد. دوباره روی نيمكت مينشينم. دلم ضعف ميرود. به ساعت نگاه ميكنم از ظهر گذشته است. بايد تحمل كنم، بايد صبور باشم. من كه به اين وقتكشی و علافی عادت كردهام. نبايد از پا در بيايم. مانتو و روسری مشكيام شررههای عرق تنم را مخفی ميكند.
ساعت 1 بعدازظهر، كلافه و بي
طاقت به طرف اتاق حاجآقا ميروم. در ميزنم. وارد اتاق ميشوم. ”حاجآقا از صبح تا حالا تو سالن منتظرم“؛ بيآنكه نگاهم بكند سرد و بم ميپرسد ”شما؟“ چشمهايم سياهی ميرود. باز فشار خونم پايين افتاده است. بهسختی خودم را نگه ميدارم كه زمين نخورم. با صدايی كه از ته چاه به گوش ميرسد ميگويم من ديروز و پريروز خدمت شما آمدم، من كه سالهاست خدمت شما ميرسم برای گرفتن مجوز ملاقات با همسرم. نگاهش همچنان بر دفتر بزرگی است كه روی آن در حال نوشتن است. ”نام همسرت را بگو، مينويسم، روز شنبه آينده سر بزن“؛ تنم بيحس شده است، تو رگ پاهايم يك صف مورچه ميدود. هرچه زور ميزنم نام همسرم را بگويم يادم نميآيد. به مغزم فشار ميآورم. بيشتر هول ميشوم. منتظر است، باز ميپرسد ”نام همسرت؟“ منمن ميكنم: ”ا – امير،.... اميرانتظام“؛ سرش را بالا ميكند و نگاهم ميكند. دستپاچهتر ميشوم. نفسام بند آمده، ميگويم ”ناصر“! ميگويد چی؟ با لكنت ميگويم ”ناصر زر – زرافشان“! با حيرت به چشمانم زل ميزند. آرزو ميكنم اجازه بدهد روی زمين بنشينم. با نگاه سرد و يكنواخت گوسفندی ميگويد ”اسم شوهرترو بلد نيستی؟“ عقب عقب ميروم، به ديوار برخورد ميكنم. كمرم ميخواهد دو تكه شود. مرگم را از خدا آرزو ميكنم. ميگويم ”ت... تقی رحماتی"؛ حاج‏آقا از صندلياش بلند ميشود و دستهايش را روی ميز، ستون ميكند. چهرهاش حالا پر از خشم شده است. شايد تصور ميكند دارم مسخرهاش ميكنم. بغض گلويم را ميفشارد. باز به مغز لعنتی فشار ميآورم ميگويم: ”رضا عليجانی" و در همين لحظه بغضم ميتركد. در ميان گريه با صدايی شبيه جيغ، ميگويم ”هدی صابر“، تنم به شدت ميلرزد، صدايم ديگر مال خودم نيست، كسی در درونم ميگويد: ”اكبر گنجی"....(تريبون فمينيستی ايران)