پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيك

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 

پيک هفته

در رابطه با پيک هفته


 

 

 
 
 

گفتگو با "حنا" مخملباف

لذت دیوانگی

 در آستانه 15 سالگی

وعبور از 18 سالگی

مصاحبه ای استثنائی با فیلمسازی از نسل سوم!

 

چند سال پیش، در برلین پایتخت آلمان، فیلم "بودا از شرم فرو ریخت" ساخته "حنا مخملباف" در بخش کودکان فستیوال برلین به نمایش در آمد. حنا، در آن زمان 14 سال و چند ماه بیشتر نداشت و برای داوران و بینندگان فیلم، پیش از آنکه فیلم "حنا" یک سورپرایز باشد، سن و سال فیلمبردار و سازنده فیلم سورپرایز بود. شاید، خیلی ها – مثل خود من- تصورشان این بود که پدر زیر بغل فرزند را گرفته است. یعنی محسن مخلمباف، دخترش "حنا" را برای ساختن این فیلم یاری کرده است.

مصاحبه ای که می خوانید، در پایان همان فستیوال و در باره همان فیلم با "حنا" انجام شد و تصور می کنم شما هم مثل مصاحبه کننده و یا هر خواننده دیگر این مصاحبه، وقتی مصاحبه را تا پایان خواندید قبول خواهید کرد که "حنا" نیز از جمله استثناهای ماندگار در تاریخ سینمای ایران و شاید هم نسل جدید ایران باشد. نسلی که باید آن را قبول کرد و به افتخارش از جا برخاست و برایش کف زد. واقعا در کشوری که دختر 14 سال و چند ماهه اش چنین پاسخ هائی در یک مصاحبه سینمائی می دهد و در قامت یک دیپلمات و روانشناس و جامعه شناس در برابر انسان قرار میگیرد، هر کس می تواند رئیس و وکیل و وزیر باشد؟ می توان نابرابری زن و مرد را در آن قانونی کرد؟ می توان مانع بالندگی آن شد؟

بخوانید و خود قضاوت کنید:

 

 

- چند ساله هستی؟

حنا مخملباف: 5/14 ساله.

 

س: از چند ساله بودی که دیگر به مدرسه نرفتی؟

حنا: از 8 سالگی، بعد از کلاس دوم دبستان.

س: چرا مدرسه نرفتی؟

حنا: در آن زمان دو سه ماهی بود که در خانه ما یک مدرسه هنری راه افتاده بود. کلاس های آن مدرسه برایم جذاب تر بود. در مدرسه معلم ما در باره این که باید مواظب باشیم روسری مان عقب نرود تا خدا ما را به جهنم نبرد صحبت می کرد. اما در خانه ما در باره نقاشی، عکاسی، سینما، و داستان و شعر صحبت می شد.

س: پدرت به راحتی قبول کرد که به مدرسه نروی؟

حنا: یک شرط گذاشت و بعد قبول کرد.

س: چه شرطی؟

حنا: این که من آزادم هر کاری دلم می خواهد انجام دهم، اما آن کار باید حداقل یک ماه روزی 8 ساعت تکرار شود. مثلا اگر من دلم می خواهد دوچرخه سواری کنم بایستی حداقل یک ماه روزی 8 ساعت این کار را انجام بدهم. برای همین، مثلا بعد از یک ماه توانستم به راحتی روزی پنجاه کیلومتر دوچرخه سواری کنم. من عادت کردم با 8 ساعت صرف وقت در روز در طول 30 روز، در هر علاقه ای که دارم به یک تخصص برسم.

س: آنوقت یادگیری این تخصص ها آسان بود؟

حنا: در 30 کلاسی که در خانه ما تشکیل شد شرکت کردم. بعضی از این درس ها را به خاطر آن که پدرم ساده سازی می کرد می فهمیدم و بعضی ها را هم که مشکل تر بود، رابطه احساسی با آن پیدا می کردم. مثلا در کلاس عرفان حدود 40 روز، هر روز ما در باره زندگی یکی از عرفا روزی 8 ساعت تمرکز می کردیم و من یک روز خودم را حلاج فکر می کردم، یک روز ابوسعید ابوالخیر.

س: چه درس هایی برایت مشکل بود و چه درس هایی آسان؟

حنا: فلسفه از همه سخت تر بود و شعر و داستان آسان تر.

س: کلاس ها فقط جنبه تئوری داشت؟

حنا: در بعضی از درس ها ما یاد گرفتیم بهتر زندگی کنیم. مثل شنا، دوچرخه سواری، اسکیت و آشپزی و شهرشناسی و رانندگی که این ها همه جنبه عملی داشتند. در بعضی از درس ها یاد گرفتیم انسان باشیم. مثل کلاس عرفان و روانشناسی، اما همین کلاس ها هم بالاخره جنبه عملی می گرفت. پدرم ابتدا، هرچه را می آورد بین اعضای خانواده تقسیم می کرد، بعد از ما می خواست حالا ما هم این را بین کسانی که از ما بیشتر نیاز دارند تقسیم کنیم. یادم است بعد از کلاس عرفان، ما فکر می کردیم حتی کتاب هایمان را باید به بخشیم و همین کار را هم کردیم. تقریبا هم ما در خانه مان کتاب ها را می خوانیم و بعد به دیگران هدیه می دهیم.

کلاس های دیگر مثل مونتاژ، تصویر برداری، هدایت بازیگر، فیلم نامه نویسی و داستان نویسی عملی بود. ما می گفتیم فقط چیزهایی را که می توانیم انجام بدهیم باید بگوییم بلدیم نه آن چیزهایی را که فقط شنیده ایم و خوانده ایم. مثلا وقتی می توانستیم به راحتی داستان بنویسیم می گفتیم داستان نویسی را بلدیم نه وقتی که اصول داستان نویسی را یاد گرفته بودیم بگوئیم داستان نویس هستیم.

س: نرفتن به مدرسه باعث جدایی از هم سن و سالانت نشد؟

حنا: نه. من رابطه ام را با آن ها حفظ کرده ام. هر روز یکی دو ساعت را باهم سن و سالان خودم می گذراندم، با بچه هایی که در همسایگی ما هستند، با بچه هایی که در حاشیه محل فیلم برداری هستند.

س: از این که وقتت را مدام با بزرگتر از خودت می گذرانی، احساس خستگی و تنهائی نکردی؟

حنا: چرا، دنیای بزرگ ترها با این که ادعای اجتماعی تر بودن را دارند نسبت به دنیای بچه ها، دنیای تنهاتری است. من فکر می کنم آن ها بیش از این که با همدیگر حرف بزنند مدام با خودشان گفتگوی درونی دارند و با این که شاید مدت ها ساکت هم باشند از بس در سرشان با خودشان حرف زده اند احساس خستگی می کنند. اما کودکان کمتر خودشان را سانسور می کنند آنچه در ذهنشان می گذرد را به همدیگر می گویند و گفتگوهای آن ها بیشتر بیرونی است و از تنهایی نجاتشان می دهد.

س: از ابتدا دوست داشتی فیلم ساز بشوی؟

حنا: اوائل به نقاشی علاقه داشتم و آبرنگ کار می کردم. چیزهای خرچنگ و قورباغه ای می کشیدم و پدرم آن ها را قاب می کرد و به دیوار می زد و وقتی مهمان داشتیم از نقاشی های من مثل آثار اولیه ونگوک و پیکاسو یاد می کرد و این کار او به من اعتماد به نفس می داد. بعدها که بزرگ تر شدم به او اعتراض کردم که چرا از این خرچنگ قورباغه های من به این مهمی یاد می کردی؟

بابا به من گفت: اول این که می خواستم در تو اعتماد به نفس ایجاد کنم. بعد هم دروغ نگفتم ونگوک و پیکاسو هم کارهای کودکی شان به همین خرچنگ قورباغه ای بوده.

این کار او باعث شد، من اوایل دلم به خواهد نقاش باشم، اما چون با هنرمندان بزرگ نقاشی ایران هم رفت و آمد داشتیم، از تنهایی آن ها وقتی روزهای پشت سرهم در کارگاه شان نقاشی می کردند خسته شدم و چون تنهایی را دوست نداشتم از نقاشی به سینما کشیده شدم.

س: پدرت فقط نقاشی های ترا به دیوار می زد یا کارهای خواهر و برادرت را هم به دیوار می زد؟

حنا: پدرم نقاشی های من، طراحی های سمیرا و عکاسی های میثم را به دیوار می زد. بعدها می گفت چون هر کس به خانه ما می آید از آثار من صحبت می کند، ممکن است شما زیر دست و پای تعریف دیگران از آثار من له شوید و ندیده گرفته شوید، به این خاطر در و دیوار خانه را پر کرده بود از کارهای کودکانه ما و مهمان ها اول که وارد می شدند از آثار پدرم صحبت می کردند و بعد کم کم به توصیه پدرم، به تشویق یا انتقاد از کارهای ما می پرداختند و این باعث شد ما زیر سایه نام بابا له نشویم. سمیرا می گفت یک روز با بابا به خانه یکی از خوانندگان مشهور قدیمی ایران رفته بودند، دختر آن خواننده مشهور مهمانی را به هم زده بود و گفته بود شما عاشق صدای مادر من هستید، اما من از صدای مادرم بیزارم. برای آن که هر کس به خانه ما آمده این صدا نگذاشته نقاشی های من دیده شود. از این حادثه بابای من عبرت گرفته بود.

س: تو در 8 سالگی یک فیلم ویدئویی ساختی که در جشنواره لوکارنو نمایش داده شد و از 9 سالگی تا 13 سالگی در فیلم های خانواده ات به عنوان عکاس و منشی صحنه و دستیار کارگران کار کردی و در 14 سالگی اولین کتاب شعرت به چاپ رسید و در همان سال یک فیلم بلند ساختی که در یک جشنواره مهم جهانی پذیرفته شد. چنین اتفاقی برای هیچ کس در کره زمین نیفتاده، خودت را نابغه می دانی؟

حنا: من خودم را دختری با یک هوش متوسط می دانم که شانس یک تربیت عالی را داشته.

س: اگر پدرت محسن مخملباف هنرمند و فیلمساز نبود به این شانس می رسیدی؟

حنا: هنرمند بودن و فیلمساز بودن پدر من در این مورد مهم نیست، خیلی از هنرمندان و فیلمسازان بزرگ در ایران و دنیا هستند که بچه هایشان سهمی از هنرمندی و فیلم سازی پدرشان نبرده اند. شانس من در مربی بودن پدرم است. پدرم من، نه تنها من و اعضای خانواده اش را، بلکه در همه موارد برای اطرافیانش مربی است. او می گوید از معلمی بدش می آید، اما نمی داند که یک معلم حرفه ایست. سعی می کند اول خودش همه چیز را بفهمد، بعد آن را ساده کند و به اطرافیانش آموزش دهد. ما وقتی به مهمانی هم می رویم و یا در شهر پشت ترافیک مانده ایم او در حال آموزش است.

س: با این همه اگر پدرت محس مخملباف نبود تو این شانس را از دست می دادی؟

حنا: حتما

س: آن وقت چکاره می شدی و تا 5/14 سالگی، روزهایت چگونه می گذشت؟

حنا: مثل همه دختران و پسران ایران مجبور بودم به یک آموزش و پرورش بی خاصیت مراجعه کنم و کله ام را از ده ها درس که نه در زندگی به دردمان می خورد و نه برای انسان شدن و نه برای خلاق بودن به کار می آید را یاد بگیرم و آخر سر بشوم یک صاحب مدرک بی کاره و افسرده که فقط به درد سیاهی لشگر زندگی می خورد.

س: چقدر شبیه پدرت حرف می زنی؟

حنا: من 5/14 سال است که با پدرم تقریبا شبانه روز زندگی می کنم، و 6 سال است شاگرد بابا هستم و فکر می کنم انگار او در فکر من حرف می زند، طوری که باید به گویم من بچه همه جانبه محسن مخملباف هستم.

س: چه تفاوتی با خواهرت سمیرا و برادرت میثم داری؟

حنا: از هر دوی آن ها جوانترم. خب این به زمان تولدم مربوط می شود. سمیرا خیلی دختر است و میثم خیلی پسر و من یک چیزی این وسط، چون بین آن دو تربیت شدم.

س: اگر مادر شدی حاضری برای بچه هایت همین نوع مدرسه ای را که خودت در آن درس خوانده ای، ایجاد کنی؟

حنا: امیدوارم. بهتر است حرف پیش نزنم. معلوم نیست چه پیش می آید، معلوم نیست زنده بمانم. معلوم نیست ازدواج کنم. معلوم نیست بچه دار شوم. معلوم نیست مربی خوبی باشم. ولی اگر یک بار دیگر هم به دنیا می آمدم، از بین مدارس آموزش و پرورش و مدرسه مخملباف دومی را انتخاب می کردم.

س: نظر هم سن و سالان تو در باره این نحوه ای که درس خوانده ای چیست؟

حنا: بیشترشان علاقه داشتند در چنین مدرسه ای درس بخوانند. وقتی بابا این مدرسه را راه انداخت از بیشتر دوستان و فامیل خواست تا بچه هایشان را به این مدرسه بفرستند؛ اما همه می گفتند تکلیف مدرکشان چه می شود؟ تعدادی هم چند ماهی آمدند و ول کردند چون روز 8 ساعت انجام دادن یک کار برایشان سخت بود. آدم ها دوست دارند 1 ساعت روی یک چیزی وقت بگذراند و ساعت بعد به سراغ چیز دیگری بروند. مدرسه مخملباف اگر فقط یک اصل  داشته باشد اصل تمرکز است. شعار این مدرسه این بود مهم نیست چه علاقه ای داری یا می خواهی چه چیزی را یاد بگیری، اما روزی 8 ساعت و حداقل 1 ماه همان کار را بکن. کلاس های ما درست مثل دوش گرفتن بود. مثلا 4 ماه روزی 8 ساعت فقط زبان انگلیسی حرف می زدیم. سمیرا در همین 4 ماه بیشتر از یک لیسانس زبان یاد گرفت. انگار که ما دوش  زبان گرفتیم. ما حدود 5/1 ماه دوش جامعه شناسی گرفتیم. همین طور دوش موسیقی، دوش فهم نقاشی، دوش عکاسی، دوش مونتاژ، دوش قصه و دوش شعر.

س: راستی شعر در این میان چه جور پیدایش شد. در خانواده مخملباف تو اولین کسی هستی که شعر گفته ای؟

حنا: اکثر فیلم های خانواده مخملباف شعرند که با زبان تصویر گفته شده است. حتی قصه های بابا شاعرانه است. اما «یک لحظه ویزا» بیشتر یک کشف است تا شعر. چون من مدتی فرانسه یاد می گرفتم، یک روز در کتاب مکالمات و اصطلاحات روزمره فرانسه با اشاره سمیرا متوجه شدم که اگر به دیکشنری هم خوب دقت شود، کلی شعر متولد نشده در آن وجود دارد. به شرط آن که مثل یک مجسمه تراش به سنگ نگاه کنیم و بابا به من آموخته بود که شعر را نباید در کتاب های شعر پیدا کرد، شعر توی دست و پای زندگی آدم ها ریخته است و اصلا شعر کار طبیعت و زندگی روزمره است و شاعر باید شعر طبیعت و زندگی را کشف کند. مثلا ما کلاس شعر هم داشتیم. 3 روز از صبح تا شام روی شعر فروغ فرخزاد تمرکز می کردیم. 3 روز روی شعر سهراب، 3 روز روی شعر شاملو، همین جور روی شعر خیام و…

نه برای این که یاد بگیریم کدام غزل است، کدام دوبیتی و کدام قصیده و مثنوی، من هنوز هم نمی دانم اسامی فرم های شعری چیست؟ ما یاد گرفتیم که روح شعر را بفهمیم. ما یاد گرفتیم «توانا بود هر که دانا بود» که بالای کتاب های درسی آمده شعر نیست، اما جمله خوبی است که تکلیف آموزش و پرورش ایران را معلوم می کند. معنی این شعر این است که وزارت آموزش و پرورش خودش اول همه کتاب هایش اعتراف کرده آنچه در آن کتابهاست به درد کسی نمی خورد چون دانش آموزان را به هیچ توانایی نمی رساند و چون هیچ کس با خواندن این کتاب ها توانا نمی شود، پس این کتاب ها دانایی نمی آموزد.

س: از کدام بخش شعر «یک لحظه ویزا» خوشت می اید؟

حنا: از همه اش. ممکنه یک جاهایی رمانتیک تر باشد یا یک جاهایی فلسفی تر، اما اون تکه ها به خودی خود اگر کنار بقیه تکه ها باشد، مثل یک چشم زیبای یک گوسفند می ماند وسط بشقاب کله پاچه فروشی.

س: با این همه، اگر وقت کمی داشته باشی و بخواهی یک قطعه از آن را بخوانی کجای آن را انتخاب می کنی؟

حنا: از خودم خسته ام

از خودم سفر می کنم

با یک بلیط یکسره

و یا

گارسون برایم- بیاورید

لطفا منو

دو چنگال

دو بشقاب

دو بطری

دو لیوان

دو فنجان

دو قاشق

دو دستمال سفره

و یک گلدان خالی برای احتمال یک گل سرخ.

س: این تجربه شاعری است که بارها عاشق شده و تو تازه 5/14 سال داری؟

حنا: من از وقتی خودم را به یاد دارم عاشق می شدم و بابا به من جرات داده بود عشق هایم را ابراز کنم. حتی یک قصه دارم که واقعی است. وقتی برای اولین بار نیمه شب در بغل پدرم وارد فرودگاه شدیم تا به خارج برویم عاشق شدم، اما این قسمت شعر «یک لحظه ویزا» مال سفرهایی است که به فرانسه داشتیم. مردم فرانسه در کافه های کنار خیابان می نشینند و غذا می خورند. معمولا دور یک میز چند نفر می نشینند. بارها دیده بودم که دختری با پسری تنها پشت یک میز نشسته و منتظر دوستش هست که هنوز به سر قرار نیامده. از دیدن همین صحنه ها من هم عاشق زبان فرانسه شدم و وقتی زبان فرانسه می خواندم در کتاب درسی ام یک شعری بود که خیلی آن را دوست داشتم و با تکرار آن روح زبان فرانسه را می آموختم.

س: پیش از آن که سمیرا فیلم «سیب» را بسازد تو یک فیلم کوتاه داستانی ساختی به نام «روزی که خاله ام مریض شد» و اولین بار جشنواره لوکارنو از یک دختر 9 ساله فیلمی را نمایش داد. بعدها این فیلم به بیش از ده جشنواره جهانی دعوت شد. آیا هیچ گاه تو خودت همراه فیلم حضور داشتی؟

حنا: بله، در دانشگاه بوستون در آمریکا که بعد از نمایش فیلم می خواستند به این نوع از آموزش و به مدرسه مخملباف یک جایزه علمی بین المللی بدهند و در کشور کره در جشنواره پوسان حضور داشتم. این فیلم در کنار فیلم های بابا نمایش داده شد و من روی سن با مردم نیم ساعت در باره فیلم خودم گفتگو کردم و ترسم از حرف زدن با مردم ریخت. تا قبل از آن خیلی می ترسیدم و در جشنواره سنگاپور با فیلم «روزی که خاله ام مریض شدم» سفر کردم.

س: فکر اولیه آن فیلم چطور به ذهنت رسید؟

حنا: من یک روز برای دیدن یک نمایشگاه بین المللی به گالری حوزه هنری رفتم. یک عکس مرا به فکر ساختن یک فیلم انداخت. آن عکس، تعدادی بچه را از بالا نشان می داد که با گچ رنگی در زیر پای خودشان خانه و درخت می کشیدند و من تصمیم گرفتم این عکس را به فیلم تبدیل کنم. در آن زمان به خانه خاله ام که در شهر دیگری زندگی می کرد رفتیم، داستان ساختن این فیلم و آن عکس خودش به فیلم دیگری تبدیل شد، که خیلی متاثر از «گبه و سلام سینمای» بابا بود. چون بابا سلام سینما را در خانه مونتاژ کرد و من مدام کنار او بودم و همینطور وقتی که پدرم گبه را می ساخت به سر صحنه فیلم برداری او رفته بودم. فیلم من از آن دو فیلم تاثیر می گرفت منتهی با عالم کودکی من قاطی شد و خودش چیز دیگری درآمد.

س: چرا از بین 8 سالگی تا 14 سالگی به مدت 6 سال فیلمی نساختی؟

حنا: در این سال ها من مدام در حال آموختن سینما بودم. در 9 سالگی در فیلم «سیب» ساخته سمیرا و فیلم «سکوت» ساخته بابا، منشی صحنه بودم و در 11 سالگی در فیلم «روزی که زن شدم» عکاسی کردم و منشی صحنه بودم و در 14 سالگی قصد داشتم از فیلم سمیرا پشت صحنه بسازم که قبل از فیلم برداری به همراه او که برای انتخاب بازیگر رفت، رفتم و فیلم پشت صحنه به یک فیلم مستقل تبدیل شد، بنام «لذت دیوانگی» که ظاهر آن مربوط به انتخاب بازیگر سمیرا در کابل است. اما فیلم مستقلی از سمیرا مربوط به 4 آدم در کشور افغانستان است، یک ملا، یک خانواده و دو زن.

س: چه کارهایی از این فیلم را خودت انجام دادی؟

حنا: فیلم برداری، صدا برداری و کارگردانی فیلم را. هر چند فیلم، فیلم نامه نوشته شده ای نداشت، اما من 4 آدم را انتخاب کردم و از طریق دوربین مثل یک قلم، داستان آن 4 نفر را نوشتم.

س: موقع کار دچار مشکل نشدی؟

حنا: یک بار در کابل مرد تنومندی من را بغل کرد و می خواست برباید که عمه ام به دادم رسید و با داد و فریاد و زد و خورد، مردم را به کمک خواست و آن مرد مرا زمین گذاشته و فرار کرد. بعد از آن حادثه تا مدتی جرات بیرون آمدن از خانه را نداشتم. غیر از این مشکل دیگری نداشتم، چون دختر بودم و سنم کم بود کسی مرا جدی نمی گرفت و هیچ کس خودش را از دوربین من مخفی نمی کرد. همه فکر می کردند یک بچه ای دارد برای خودش فیلم یادگاری می گیرد.

 

س: هیچ فکر می کردی این کار به یک فیلم جدی بلند تبدیل شود و از فیلم دیجیتال به یک فیلم 35 میلیمتری تبدیل شود؟

حنا: نه

س: چرا؟

حنا: چون فکر می کردم برای فیلم بلند ساختن، حداقل باید چون سمیرا 17 ساله شد و با دوربین 35 میلیمتری فیلم ساخت تا فیلم، فیلم واقعی باشد.

س: حالا احساست چیست؟

حنا: به حرف بابا ایمان آوردم. این که سینما فقط مربوط به پیرمردها و پیرزن ها نیست. نو جوان ها هم می توانند فیلم خودشان را بسازند، بخصوص با دوربین دیجیتال که مشکلات تکنیکی را ساده کرده و دوربین به یک قلم تبدیل شده و همانطور که می شود با یک خودکار یک دختر 14 ساله قصه بنویسد و شعر بگوید، با یک دوربین دیجیتال هم می تواند فیلم بسازد.

س: داستان فیلم «لذت دیوانگی» مربوط به چیست؟

حنا: اول که فیلم را می ساختم فقط قصدم ساختن زندگی واقعی 4 آدم مختلف بود. بعد دیدم که همه این 4 آدم، از یک چیزی و از همدیگر می ترسند و موضوع فیلم من تبدیل شد به ترس یکی جامعه و چون من در واقعیت دخالت نکردم، این فیلم به قول سمیرا از فیلم «پنج عنصر» و فیلم «سفر قندهار» بابا، جامعه افغانستان امروز را واقعی تر نشان می دهد.

س: در چه کارهایی از فیلمت دخالت نداشتی؟

حنا: در موسیقی و تدوین. موسیقی را آقای درویشی ساخت و تدوین را خانم مهاجر انجام داد.

س: اگر بگویند این فیلم را پدرت ساخته چه جوابی داری؟

حنا: این حرف را معمولا کسانی می زنند که یا زنها را قبول ندارند و یا برای فیلم سازی سن خاصی را لازم می دانند. بعد از این که سینما وارد مرحله دیجیتال شده، این حرف دیگر معنایی ندارد، چرا که یک آدم می تواند با یک دوربین تلفن همراه – هندی- هم فیلم بسازد و اگر نیتجه اش خوب بود آن را به فیلم 35 میلیمتری تبدیل کند. حتی اگر یک دختر کوچک باشد.

س: سمیرا در 17 سالگی و بعد تو در سن 14 سالگی به عنوان دو استثناء از یک نسل جوان فیلم ساختید و فیلم هایتان در جشنواره های جهانی پذیرفته شد. آیا به این که پدرتان فیلم ساز است ربطی ندارد؟

حنا: قبل از این که سمیرا در 17 سالگی فیلم سیب را بسازد و در جشنواره کن به نمایش در بیاید من یک سال قبل از سمیرا فیلم کوتاه داستانی ساختم که در جشنواره لوکارنو نمایش داده شد. از آن سال هم یکسره در سینما کار کردم. از کودکی تصمیم داشتم فیلم ساز بشوم و در این مورد  تغییر عقیده هم ندادم، اما مهمترین شانس من برای آموختن سینما شرایط شغلی پدرم بود، نه این که پدرم فیلم مرا بسازد و بعد اسم من را روی آن بگذارد. پدرم به من فیلم سازی را آموخت، اما در هر سال در کره زمین بین 2 تا 3 هزار فیلم سینمایی ساخته می شود و بسیاری از این فیلمسازان بچه هم دارند، اما این که فقط پدر کسی فیلمساز باشد، دلیل نمی شود که بچه اش فیلم ساز بشود. قبل از هر چیز این علاقه من بود، بعد هم کمک پدرم در آموزش تئوری سینما و اینک اجازه داد سر صحنه فیلم ها حاضر شوم و خودم از ساختن فیلم ها چیز یاد بگیرم. من در 8 سالگی همیشه سر فیلم هایی که در خانواده ما ساخته شده حضور داشتم.

 

س: تو رکورد سنی را برای حضور در سینمای بین المللی شکستی. از این بابت چه احساسی داری؟

حنا: خوشحالم که فیلم من را در تلویزیون های دنیا نشان می دهند، اما سینما کشتی نیست که بشود در آن رکورد کسی را شکست. در ورزش کشتی وقتی یک نفر قهرمان کشتی جهان می شود، یعنی کس دیگری قهرمان کشتی جهان نیست، اما در کارهای فرهنگی هر کس قهرمان راهی است که خودش رفته.

س: چرا این فیلم در افغانستان ساخته شده؟

حنا: برای این که من همراه گروه سمیرا برای ساختن فیلم "پنج بعدازهظر" به افغانستان رفته بودم. اول می خواستم یک فیلم پشت صحنه بسازم ولی قبل از این که فیلم برداری شروع شود شخصیت کسانی که می ترسند در سینما حضور پیدا کنند، من را به خودشان جلب کردند و تصمیم گرفتم داستان این آدم ها را بسازم. شاید اگر سمیرا به کشور دیگری رفته بود این فیلم در جای دیگری ساخته شده بود.

س: خانواده مخملباف ایرانی هستند اما فیلم های زیادی را در افغانستان ساخته اند. این دلیل خاصی دارد؟

حنا: پدرم 16 سال پیش یک فیلم سینمایی بنام "بایسیکل ران" را در مورد افغانستان ساخت و همینطور سه سال پیش از آن که 11 سپتامبر اتفاق بیفتد و کسی در مورد افغانستان صحبت کند فیلم "سفر قندهار" را ساخت و بعد از 11 سپتامبر هم یک فیلم مستند به نام "الفبای افغان". دلیل ساختن این فیلم ها این بود که 3 میلیون مهاجر افغانی در ایران زندگی می کنند و پدرم از ظلمی که به آنها می شود متاثر می شد و می گفت کسی نیست که از اینها دفاع کند. سمیرا هم یک فیلم کوتاه و یک فیلم سینمایی در مورد افغانستان ساخت و با این فیلمی که من ساخته ام، خانواده ما 6 فیلم در مورد افغانستان ساخته است.

س: فیلم بعدی ات در باره چیه؟

حنا: هنوز نمی دونم.

س: به کدام فیلم ساز ایرانی یا خارجی علاقه داری؟

حنا: از فیلم سازان خارجی به چارلی چاپلین و از فیلم سازان ایران به فیلم های خانواده مخملباف.

س: از فیلم های پدرت و سمیرا به کدام فیلم های آنها بیشتر علاقه داری؟

حنا: از فیلم "نون و گلدون" پدرم و از فیلم "تخته سیاه" سمیرا

س: در این فیلمت در باره چی حرف می زنی؟

حنا: در باره ترس، مردمی که از همه چیز می ترسند. از همدیگر، از تصویر، از قدرت طالبان.

س: فکر می کنی این قصه مربوط به زنان افغانستان است؟

حنا: مربوط به زنان افغانستان هم هست. اما می تواند مربوط به زنان ایرانی و ترس مردم شرق هم باشد.

س: این فیلم بیشتر یک فیلم پشت صحنه است، یا یک فیلم مستند و یا یک فیلم داستانی؟

حنا: این فیلم اصلا یک فیلم پشت صحنه نیست، چون صحنه ای در کار نیست. اگر به جای سمیرا یک کارگردان ناشناس را بگذارید، بیشتر این حرف را می پذیرد. فکر کنید این قصه یک کارگردان است که می خواهد بازیگر انتخاب کند، اما کسی نمی آید. اما در مورد این که این فیلم مستند است یا داستانی، ظاهرا مستند است، اما باطنا داستانی.

س: این فیلم ابتدا به صورت دیجیتال گرفته شد. بعد در کجا به فیلم 35 میلمتری تبدیل شد؟

حنا: در ایران.

س: چه فرقی بین فیلم تو با فیلم "پنج بعد از ظهر" و "سفر قندهار" پدرت وجود دارد؟

حنا: پدرم می گوید فیلم مرا بیشتر از "سفر قندهار" خودش و "پنج عصر" سمیرا دوست دارد و سمیرا در مصاحبه با روزنامه گاردین گفته بود فیلم "لذت دیوانگی" واقعیت مردم افغانستان را بهتر نشان می دهد. اما من فکر می کنم فیلم "سفر قندهار" و فیلم "پنج بعئد ازظهر" فیلم های بزرگی هستند.

س: نظرت درباره سانسور چیه؟

حنا: کار بسیار کوچکی است که فقط از دست حاکمان بزرگ بر می آید.

س: آیا در ایران سانسور هم دارید؟

حنا: بله، چه جورهم.

س: مثلا چه جور؟

حنا: مثلا فیلم اولی که من در 8 سالگی ساختم حتی در سینماهای ژاپن اکران شد، اما در سینما و تلویزیون ایران ممنوع است. چون یک دختر بچه خیلی کوچک 6 ساله پیراهنش استین ندارد. یا بعضی از فیلم های پدر من مثل "شب های زاینده رود" و "نوبت عاشقی" توقیف است.

س: فیلمبرداری فیلم تو را چه کسی انجام داد؟

حنا: خودم

س: در بیشتر جاها زاویه دوربین پائین است که قد فیلمبردار نسبت به کاراکترهای فیلم کوتاه تر بوده، اما در بعضی جاها دوربین از ارتفاع بالا فیلمبرداری کرده؟

حنا: آنجا که تصویر از پایین است، دوربین روی دست من است و من روی زمین ایستاده ام. بعضی وقت ها هم در کوچه دوربین را بالای سرم گرفته ام. بعضی از صحنه ها را هم از داخل ماشین گرفتم.

س: صدا برداری را چه کسی انجام داد؟

حنا: خودم. با یک میکرفن که روی دوربین نصب کردم.

س: برای تبدیل فیلم از دیجیتال به 35 مشکلی نداشتی؟

حنا: موقع فیلمبرداری سعی کردم تا آنجا که ممکن است دوربین را به چپ و راست تکان ندهم تا موقع تبدیل دیجیتال به فیلم در تصویر دویدگی اتفاق نیفتد.

س: وقتی این فیلم را می ساختی هیچ فکر می کردی فیلم موفقی از آب درآید؟

حنا: وقتی فیلم را می ساختم، خودم محو حوادث جلوی دوربین بودم و به بعدش فکر نمی کردم.

س: تیتر فیلم از چه کسی بود؟

حنا: از خودم. این فکر را از کامپیوتر، موقع ایمیل کردن گرفتم. تیتراژ فیلم اولم را از جارو کردن مادرم گرفتم.

س: فکر موسیقی فیلم از چه کسی بود؟

حنا: از آهنگساز فیلم آقای درویشی.

س: موسیقی فیلم کجایی است؟

حنا: موسیقی ایران و افغانستان.

س: پدرت و سمیرا در ساخت این فیلم چه نقشی داشته اند؟

حنا: گاهی بازیگر فیلم بوده اند.

س: در مورد شخصیت های فیلم چه توضیحی داری؟

حنا: همه شخصیت های فیلم آدم هایی هستند که می ترسند. مثلا ملای دروغگو از این می ترسد که مردم دیگر او را قبول نداشته باشند و موقعیتش را از دست بدهد. زنی که می خواهد شوهر کند می ترسد با بازی در فیلم شانس ازدواج بعدی اش را از دست بدهد. خانواده دیوانه، سینما را قاتل بچه شان می دانند و قابله ای که به بازیگر اصلی فیلم سمیرا تبدیل شد از همه چیز می ترسد. از بازگشت طالبان، از حرف هایی که مردم علیه هنرپیشه می زنند.

س: کدامیک از شخصیت های فیلم را بیشتر می پسندی؟

حنا: همه آنها را.

س: نظر ت در باره بی نظیر بوتو که در فیلم تو از او صحبت می شود چیست؟

حنا: من او را نمی شناسم، برای من او فقط یک اسم است.

س: آن شعر فرانسوی را که دوست داشتی برایمان می خوانی؟

حنا: آن مرد قهوه را در فنجان ریخت

آن مرد شیر را در فنجان ریخت

آن مرد شکر را با شیر و قهوه آمیخت

و با قاشقی کوچک آن را هم زد

آن مرد شیر و قهوه اش را نوشید

و فنجان را سرجایش گذاشت

بدون اینکه با من حرفی بزند

آن مرد یک سیگار روشن کرد

آن مرد با دود سیگارش حلقه هایی ساخت

آن مرد خاکستر سیگارش را در جاسیگاری ریخت

بدون اینکه با من حرفی بزند

بدون اینکه به من نگاهی بکند

آن مرد از جایش بلند شد

کلاهش را بر سرش گذاشت

آن مرد بارانی اش را پوشید

چون باران می بارید

آن مرد، آنجا را زیر باران ترک کرد

بدون اینکه به من نگاهی بکند

بدون اینکه با من حرفی بزند

و من سرم را روی دستم گذاشتم و گریه کردم