ايران  

        www.peiknet.com

   پيك نت

 
صفحه اول پیوندهای پیک بايگانی پيک

9  آذر  1388

infos@peiknet.com

 
 
 

مصاحبه مازیار بهاری با CNN
بازجوهای سپاه
از من اعتراف دروغ می خواستند
تا آن را علیه اصلاح طلبان مدرک کنند!

 
 
 
 

مازیار بهاری خبرنگار و گزارشگر نیوزویک، که پس از آزادی از زندان کودتای 22 خرداد از ایران خارج شده، با شبکه های مختلف تلویزیونی مصاحبه کرده و خاطرات و مشاهدات خود را از دوران بازداشت در اوین تعریف می کند. بخشی از مصاحبه او با شبکه CBS را در شماره دیروز پیک نت منتشر کردیم، که مازیار بهاری در آن با صراحت می گوید سپاه قدرت حاکم در ایران است.

آنچه را در ادامه می خوانید، بخش هائی از مصاحبه وی با "فرید زگریا" در تلویزیوین CNN است.

کودتای 22 خرداد نه تنها طشت حاکمیت سپاه و نقش رهبر در مقابله خونین با مردم ایران را از بام انداخت و موجب وسیع ترین آگاهی در مردم ایران شد، بلکه به بزرگترین رسوائی جهانی این کودتا نیز تبدیل شد.

مازیار بهاری در مصاحبه با CNN گفت:

 

«من خوابیده بودم و فکر می کنم حدود ساعت 7:30 صبح بود. در آن زمان من با مادرم و در آپارتمان او زندگی می کردم، مادرم وارد اتاق من شد و گفت چهار نفر اینجا هستند که می گویند از اداره تعقیب مجرمین (این لغت ترجمه کلمه انگلیسی به کار رفته در مصاحبه است نه نام دقیق فارسی نهادی که برای دستگیری مازیار بهاری آمده بودند) مادرم به آنها شک داشت، به من گفت که آنها آمده اند تورا با خودشان ببرند.

فرید ذکریا: آیا آنها بلافاصله تورا دستگیر کردند؟

مازیار بهاری: بله، بلافاصله من دستگیر شدم، پنج اتومبیل در بیرون منتظر من بود و بعد از سوار شدن اتومبیل ها به سمت شمال شهر حرکت کردند، من از آنها پرسیدم آیا مرا به اوین می برید؟ و آنها گفتند ممکن است به اوین برویم و ممکن است نرویم، بنابراین همه چیز از همان ابتدا در ابهام بود ولی وقتی به سمت شمال شهر رفتیم من مطمئن شدم که مرا به اوین می برند

فرید ذکریا: زندان اوین یک زندان نظامی است که بسیار در آنجا شکنجه شده اند و یک خبرنگار غربی زیر شکنجه در این زندان مرد (منظور ذکریا زهرا کاظمی است)
مازیار بهاری: بله افراد بسیاری. در مسیر اوین مصاحبه هایی را که خودم با افرادی که در این زندان شکنجه شده بودند کرده بودم به یاد می آوردم. داستان سلول های انفرادی و ...

درابتدا من متهم به اطلاع دادن به رسانه های غربی شدم، این مرحله حدود 10 روز طول کشید.

موضوع به این هم تمام نمی شد. آنها حتی نام افراد را هم می آوردند و می گفتند همکاران تو، فرید ذکریا و کرستوفر دی کی، آنها بخشی از سازمان جاسوسی آمریکا هستند.
بازجوی من به من می گفت تو را اعدام خواهیم کرد. سه ماه به من می گفتند یک روز صبح ساعت 4 از خواب بیدار خواهی شد و طناب دار را در مقابل خود خواهی دید و من کسی خواهیم بود که با پاهای خودم صندلی را در زیر پایت می کشیم. آویزان خواهی شد و این پایان زندگی تو است. تقریبا سه ماه تمام با تهدید اعدام مواجه بودم.

مرا مرتب می ترساندند و با شکنجه های روانی فراوان می خواست من تسلیم شوم و چیزی را که بازجو می خواست به زبان بیاورم. من البته شکنجه های جسمی نیز شدم ولی شکنجه های روانی بسیار سخت تر بود. لگد، مشت، سیلی، شلاق با کمربند، در واقع تحقیر بزرگترین حربه آنها بود و سعی می کردند به حدی تورا تحقیر کنند که سرانجام تسلیم خواسته آنها شوی و هرچه را می خواهند به زبان بیاوری. آنها از من می خواستند افراد خاصی را به زبان بیاورم و داستان های دروغی در مورد آنها نقل کنم. هدف آنها پرونده سازی برای این افراد بود و به طور خاص این افراد شامل اصلاح طلبان و سایر روزنامه نگاران می شد و دلیلش هم این بود که آنها هیچ مدرکی و جرمی برای این افراد نداشتند و می خواستند از طریق من برای آنها جرم بتراشند تا بتوانند آنها را تعقیب کنند و به دادگاه بیاورند. اولین چیزی که من به خودم گفتم این بود که از هیچکس نام نخواهم برد و البته باید اضافه کنم که مطلب خاص و مهمی نیز در مورد هیچکس نداشتم که بخواهم بگویم، به خودم می گفتم اگر بخواهم بر علیه دیگران دروغ بسازم خودم نمی توانم با خودم کنار بیایم و زندگی کنم و ترجیح می دهم بمیرم و چنین کاری نکنم.

می توان گفت سخت ترین دوران زندان زمانی است که شما در سلول انفرادی هستی. وقتی شما در سلول انفرادی هستی کم کم احساس می کنی که دیوارها دارند به یکدیگر نزدیک می شوند، شبیه اینکه شما در قبر هستی و کم کم توهمات ذهنی به سراغ شما می آید.

بعضی وقتها بعد از چند هفته تهدید به خودم می گفتم خیلی خوب آخرش اعدامت می کنند، شاید بهتر از سلول انفرادی هم باشد، سلول انفرادی که نمی دانی تا کی ادامه دارد. شما می دانید برخی سال های سال را در سلول انفرای جمهوری اسلامی گذرانده اند. من دوبار به فکر خودکشی افتادم، در آنجا عینکم را داشتم و دوبار به این فکر کردم که می توانم شیشه عینک را بشکنم و رگ دستم را ببرم و خودم را خلاص کنم، بعد بلافاصله این فکر به سرم می آمد که بعد از اینکه رگ دستم را زدم چقدر طول می کشد تا بمیرم؟ چقدر باید خون از من برود؟ و بلافاصله به خودم می گفتم نه من این کار را نخوام کرد، اگر قرار است اعدامم کنند بگذار خودشان این کار را انجام دهند، چرا من باید کاری را که می خواهند آنها انجام دهند، انجام دهم؟ من هنوز بهانه زیادی برای زندگی کردن دارم، همسرم، فرزندم، مادرم و دوستانم. آنها استاد شکنجه روانی بودند و دقیقا می دانستند که چه باید بکنند

سرانجام در ماه سپتامبر یک روز مامور زندان که مرد بسیار خوبی هم بود، او از سپاه پاسداران نبود و با بازجوها که افراد بسیار حرفه ای بودند تفاوت داشت، او به من گفت آقای هیلاری کلینتون، من پرسیدم چرا تو به من هیلاری کلینتون می گویی؟ او گفت برای اینکه دیشب هیلاری کلینتون در مورد تو صحبت کرده است.

در آن زمان بود که من فهمیدم اعتراضاتی در حمایت از من در جریان است و حتی متوجه شدم که باید حرکت خیلی بزرگی در حمایت از من درست شده باشد چرا که در غیر این صورت وزیر خارجه آمریکا در مورد من صحبت نمی کرد.»