ايران  

        www.peiknet.com

   پيك نت

 
صفحه اول پیوندهای پیک بايگانی پيک

13  مهر  1388

infos@peiknet.com

 
 
  سعادت پرخاطره بازداشت
پس از یک بازی فوتبال مساوی
 
 
 
 

 

10 مهر 88، بعد از بازی استقلال و پرسپولیس، سعادتی دست داد تا چند ساعتی رو در خدمت عزیزان نیروی انتظامی باشم. ماجرا از این قرار بود که از آخرین دقایق نیمه‌ی دوم، تماشاچی‌های آبی و قرمز، شعار دادن رو شروع کردن و این ماجرا تا بیرون استادیوم هم ادامه پیدا کرد و من هم همصدا با جمع، شعار می‌دادم. وقتی به نزدیکی‌های گیت فروش بلیط رسیدیم، در لحظه‌ای که همه سکوت کردن، من به شعار دادن ادامه دادم و توسط یکی از درجه‌دارهایی که در کنار جمع ایستاده بود و من ندیده بودمش دستگیر شدم.

اما اون چیزهایی که در مدت دستگیری، دستگیرم شد:

1- متوجه شدم که نیروی انتظامی، بیشتر از اون ‌که به فکر برقراری نظم و امنیت باشه، به فکر "ادب‌کردن" آدم‌های معترضه. (از لحظه‌ی دستگیری تا زمانی که جلوی قاضی حاضر شدم، مدام با این جملات مواجه می‌شدم: «آدمتون می‌کنیم، کاری می‌کنیم که دیگه هیچ‌وقت به فکر رای دادن نیفتید، باید از ت...  آویزون‌تون کنیم تا ادب بشین..."

خدا رو شکر می‌کنم که ماجرای کهریزک لو رفته و دست نیروی انتظامی برای ادب کردن معترضین تا حد زیادی بسته شده.

2- تصویر کاملا اشتباهی از معترضین در ذهن پرسنل نیروی انتظامی نقش بسته. این افراد، ذاتا انسان‌های بدی نیستن؛ حتا بعضی از اون‌ها، آدم‌های شریفی هم هستند و اگر خیلی از ما ها به‌جای اون‌ها بودیم (و چنین تصویر غلطی در ذهن داشتیم) رفتار مشابهی رو نشون می‌دادیم.

3- در 4 ماه اخیر، پرسنل نیروی انتظامی سختی‌های زیادی رو متحمل شدن و جنبش سبز، اون‌‌ها رو بدجوری کلافه کرده. یکی از کسانی که حدود نیم ساعت دست من رو گرفته بود و در بین جمعیت معترض می‌چرخوند تا عبرتی باشم برای بقیه، می‌گفت: «4 ماهه که از دست شما خواب و خوراک درست و حسابی نداریم

4 - نیروی انتظامی فکر می‌کنه که معترضین، آدم‌های ترسویی هستند؛ چرا که وقتی جمعیت معترض، به پلیس ضد شورش می‌ رسن سکوت می‌ کنن! اون‌ها توقع دارن که مردم با اونها درگیر بشن و وقتی سکوت مردم معترض رو می‌بینن، بین خودشون شروع می‌کنن به مسخره کردن جماعت معترض ساکت.

5 - آدم وقتی دستگیر می‌شه و کسی از حال و روزش خبر نداره، حاضره بابت هر کار کرده و ناکرده عذر خواهی کنه و در مقابل، بهش اجازه بدند یه تماس 20 ثانیه‌ای با بیرون از بازداشت‌گاه داشته باشه.

اما حواشی ماجرا:

- از لحظه‌ی دستگیری تا حدود نیم ساعت بعد، همراه تعداد زیادی پلیس ضد شورش، در محوطه‌ی بیرون استادیوم چرخونده شدم. توی این مدت، مدام می‌خندیدم؛ بس‌که صحنه‌های خنده‌داری پیش می‌اومد. صحنه رو تصور کنید: یه مامور، سمت راست من ایستاده بود و دست چپ من رو گرفته بود (!) و وقتی که فرمانده‌اش دستور ایست و عقبگرد می‌داد، من و مامور عزیز، به هم گره می‌خوردیم و من (که در این جور صحنه‌ها، کنترلم رو از دست می‌دم)‌ تا حد خفگی می‌خندیدم. یا مثلا هر جا که می‌ایستادن، به من می‌گفتن «بشین». بعد از مدتی، خودم وظیفه‌ام رو انجام می‌دادم و تا اونها می‌خواستن به من بگن «بنشین» می‌دیدن که من مثل یه بچه‌یتیم، نشسته‌ام کف خیابون و دارم با سنگ‌ریزه‌های کف خیابون بازی می‌کنم؛ خودشون خنده‌شون می‌گرفت از این صحنه! کلا انقدر خندیدم که چند بار از پشت با باتوم بهم زدن و گفتن: «الدنگ خان، نیشت رو ببند»

-  درجه‌داری که من رو دستگیر کرده بود (و آدم جدی و خشنی بود)، وقتی که می‌خواست من رو به افرادش تحویل بده، بعد از این که چند تا فحش باحال داد (و من خیلی از این کارش لذت بردم) در کمال تعجب به افرادش گفت: «باهاش کاری نداشته باشین»

-  ماموری که دست من رو گرفته بود (و بعدا که با هم رفیق شدیم، دستم رو ول کرد) جوون با مزه‌ای بود که یکسره فحش می‌داد! یه بار ازش پرسیدم: «راسته که می‌گن توی بازداشتگاه ترتیب زندانی‌ها رو می‌دن؟» اون هم با جدیت تمام گفت: «نه، نترس، با تو کاری ندارن، تو که بچه خوشگل نیستی». این رو که گفت، هم من، هم خودش، هم همه‌ی مامورای اطرافش زدیم زیر خنده. بعد از نیم ساعت، اونقدر با هم خوب شده بودیم که وقتی می‌نشستم روی زمین، به اطرافیانش می‌گفت: «با این کاری نداشته باشین، دوست منه». یه بار هم که نشسته بودم، نخ اضافه‌ای که روی کلاهم بود رو از جا کند و گفت: «نخش در اومده بود، برات کندمش».

-  نیم ساعت اول که گذشت، من رو تحویل یه گروه دیگه دادن. گوشی موبایلم رو گرفتن و چک کردن. خوشبختانه چیز خاصی توش نبود. صورت‌جلسه کردن و سوار ماشین شدم.

-  همیشه دوست داشتم سوار Hilux بشم؛ اما فکر نمی‌کردم توی اولین تجربه‌ام، سوار هایلوکس پلیس بشم، اون هم قسمت عقب، اون هم بین یه حصار فلزی! وقتی ماشین حرکت کرد، سردم شد. یک ساعتی می‌شد که دستگیر شده بودم.

-  یکی از کسایی که همزمان با من گرفته بودنش، شروع کرد به حاشا کردن و می‌گفت که اشتباهی گرفتنش. مامورها هم از خجالتش در اومدن! به من که رسید، همه چیز رو گردن گرفتم، دلیلی نداشت که بخوام دروغ بگم، با دسته‌ی کورا که طرف نبودم!

- من رو بردن توی اتاقی که یه‌جور بازداشتگاه بود و حدود 15 نفر اونجا بودن. چند تا شون کسایی بودن که دلال بلیط بودن و دستگیر شده بودند. چندتایی هم شعار داده بودن. یه نفر هم بود که دزدی کرده بود. محفل، بی‌ریا بود.

-  لحظه‌ای که وارد این اتاق شدم، اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد، بوی گند جوراب بود. یکی از زندانی‌ها، از قیافم فهمید که دارم بالا میارم و گفت: «سخت نگیر داداش، بوی برنج محسنه» همه زدیم زیر خنده. روحیه‌ها خوب بود.

- هوا داشت تاریک می‌شد. از جام پا شدم و از پنجره‌‌ی کوچیکی که توی ارتفاع زیاد نصب شده بود به بیرون نگاه کردم. تصویر عجیبی بود، کاش یه دوربین داشتم و ازش عکس می‌گرفتم: یه پنجره‌ی کوچیک توی ارتفاع 2.5 متری، پشتش یه حفاظ آهنی، پشتش شاخه‌های یه درخت، پشتش یه ماه تقریبا کامل، پشتش یه آسمون که می‌شد وسعتش رو تصور کرد. عجیب دلم گرفت.

- کاش می‌تونستم یه اس. ام. اس. به بیرون از اینجا بفرستم. تازه قدر موبایل رو فهمیده بودم. توی این فکر بودم که دیدم از کنارم صدای یه خانم از توی تلفن میاد. برگشتم دیدم نفر کناری داره با موبایل حرف می‌زنه! صحبتش که تمام شد، پرسیدم «چه‌جوری موبایلت رو آوردی توی بازداشتگاه؟» گفت: «توی شورتم قایم کردم». اینجا بود که به اهمیت شورت پی بردم. واقعا باید قدر شورت‌ها مون رو بدونیم، همیشه از چیزهای مهم محافظت می‌کنن. از شانس بد من، خط موبایل اون آقا، اعتبار نداشت و نمی‌شد به بیرون زنگ زد.

- هر چند دقیقه یکبار، اسم یه نفر رو می‌خوندن و می بردن بیرون. نوبت من که رسید، با احترام برخورد کردند و بردن پیش قاضی. هنوز یه نفر پیش قاضی بود و من باید منتظر می‌موندم. توی این مدت کوتاه، چند تا چیز از ذهنم گذشت: یکی این که یادم افتاد که ما باور نمی‌کردیم که راستی راستی بخوان قاضی بیارن توی استادیوم (کلی هم این خبر رو مسخره کرده بودیم)، ولی واقعا آورده بودن! (قاضی، مرد خوش‌تیپ و محترمی بود که کت و شلوار شیکی هم پوشیده بود. از اون تیپ قاضی‌هایی بود که آدم دلش می‌خواست تند تند جرم کنه و بره پیشش! اثری هم از ریش و سیبیل توی صورتش دیده نمی‌شد). یه چیز دیگه هم به ذهنم رسید: این که من چقدر بد شانسم! بین 90 هزار تا آدم 8 – 9 نفر رو گرفته بودن، یکیش هم من بودم که نه سر پیاز بودم نه ته پیاز. احتمال دستگیر شدنم رو حساب کردم، دیدم می‌شه "یک ده هزارم"، یعنی "یک صدم درصد"! تف به این شانس، تف به این قانون احتمال.
تا یادم نرفته بگم که یه نفر توی بازداشتگاه بود که خرید و فروش بلیط می‌کرد و ساعت 10 صبح دستگیر شده بود و شاش داشت و اجازه نداده بودن بره توالت. از درد به خودش می‌پیچید و التماس می‌کرد که بره دستشویی، اما نمی‌بردنش. وقتی توی اتاق قاضی منتظر ایستاده بودم، صدای اون بیچاره رو می‌شنیدم که می‌گفت: «به جان مادرم شاش دارم، به قرآن راست می‌گم، الانه که خودم رو خیس کنم، ...». یکی از سربازها اومد تو و به سرهنگی که توی اتاق بود گفت: «قربان، این یارو راست می‌گه، اگه نبریمش توالت گند می‌زنه به بازداشت‌گاه». سرهنگ دستور داد که ببرنش یه گوشه تا کارش رو بکنه.

-  نوبت من شد. قاضی، پرونده رو خوند و به قیافه معصوم من نگاه کرد (یه جورایی شبیه گربه‌ی چکمه‌پوش توی کارتون seherek شده بودم؛ اون‌جایی که کلاهش رو از سرش در آورده بود و معصومیت از قیافه‌ش می‌بارید). قاضی نصیحتم کرد و یه چیزایی زیر پرونده‌ام نوشت. بعد من رو آوردن بیرون و یه تعهد نامه گرفتن که دیگه همچین غلطی نکنم و گفتن آخرین باری باشه که طرفای استادیوم پیدات می‌شه. (البته، اگه این رو نمی‌گفتن هم عمرن دیگه نمی‌رفتم استادیوم، با او بازی مسخره‌ی آبکی، حیف وقت آدم که برای 4 تا شعار، پاشه بره یه بازی تخمی رو تماشا کنه و به خودش و استقلال و پیروزی و فدراسیون فحش بده)

-  شب شده بود، "آزاد" شدم، توی محوطه‌ی "آزادی" تنهای تنها بودم، و نمی‌دونستم باید از کدوم طرف برم.

-  شاید براتون خنده دار باشه، اما توی راه برگشت، خسته و گرسنه و تشنه، به یاد دوغ "عالیس" افتادم که دیشب خریده بودم و گذاشته بودمش توی یخچال و حالا صداش می‌اومد که می‌گفت: «زودتر بیا من رو بخور و مست کن! »

-  توی چند ساعتی که زندانی بودم، کتک نخوردم، کسی هم بی احترامی نکرد (شاید به‌خاطر این بود که دروغ نگفتم و حاشا نکردم، شاید هم به‌خاطر این بود که خودم آدم بد دهنی هستم و از فحش شنیدن ناراحت نمی‌شم و به حساب بی‌احترامی نمی‌ذارم). البته درسته که کتک نخوردم، اما از اونجا که مدت زیادی رو روی زانو نشستم (و زانوهام مشکل دارند) زانو درد بدی گرفتم، طوری که الان بعد از گذشت 30 ساعت از اون ماجرا، هنوز هم نمی‌تونم پاهام رو صاف کنم و بدجوری می‌لنگم.
با وجود همه‌ی دردسرهایی که ممکنه برام درست بشه، این‌ها رو نوشتم تا 2 تا نکته رو بگم:

نکته اول:

 پرسنل نیروی انتظامی، حتا اونهایی که جزو "آدم خوبا" نیستن، هم‌وطن ما هستن. اگر رفتارشون تنده یا گاهی غیر انسانیه، خودشون فکر می‌کنن که دارن وظیفه‌شون رو انجام می‌دن. این مائیم که باید حقیقت رو براشون روشن کنیم و بهشون بفهمونیم که ما اغتشاش‌گر نیستیم.

نکته دوم:

وقتی چهار ساعت بازداشت بودن، این همه خاطره‌ی تلخ و شیرین داره، این همه استرس داره، این همه دردسر داره، پس اون‌هایی که بیشتر از  100 روزه که زندانی هستن یا دارن انفرادی رو تحمل می‌کنن چقدر حرف برای گفتن دارن؟

پس بیائیم با هر مذهب و اعتقادی که داریم، حتا اگه به هیچ مذهبی اعتقاد نداریم، برای آزادی همه‌ی زندانی‌ها دعا کنیم و تا دیر نشده هر کاری از دست‌مون بر میاد، براشون انجام بدیم.

به امید روزی که زندانی سیاسی نداشته باشیم؛

به امید روزی که بازی استقلال و پرسپولیس، مساوی نشه؛

به امید روزی که با نیروی انتظامی رفیق باشیم؛

به امید روزهای آفتابی ...

(وبلاگ باشگاه آزادمنشی)