ايران  

        www.pyknet.net

   پيك نت

 
صفحه اول پیوندهای پیک بايگانی پيک

11 خرداد ماه  1393

infos@pyknet.net

 
 
 

رضا موتوری های جمهوری اسلامی

اوباش انصار حزب الله

در خانه های تیمی تهران! 
 
 
 
 

ساختمانی ویلایی در خیابانی فرعی نزدیک «انقلاب»، نرسیده به «جمهوری»؛ دفتر «انصار حزب‌الله». خیابان آرام است و کم آمد و رفت. ساختمان، درِ ورودی کوچکی دارد با دری کشویی و بزرگتر کنار آن؛ هر دو به رنگ سبز. بالای درها حفاظ فلزی است که پشت آن‌ها به عرض دیوار ایرانیت نصب شده که جلوی دید به داخل را گرفته است. درِ کوچک به راهرویی باریک باز می‌شود. راهرو با دیواره‌ای از ایرانیت از حیاط جدا شده و کمی تاریک است. فاصله میان درِ بیرونی ساختمان تا درِ ورودی، دو درِ دیگر نیز قرار گرفته و اتاقکی شبیه آنچه از اتاق‌های بازرسی در ذهن داریم درست کرده است با دو صندلی و یک تلفن در آن.

ساختمان، حالتی شبیه خانه‌های تیمی را که در فیلم‌های مربوط به قبل از انقلاب دیده بودیم در ذهن تداعی می‌کند. بنری نسبتاً بزرگ روی دیوار راهرو نصب شده که تصویر حرکت رزمندگان به جبهه را نشان می‌دهد، با تصویری بزرگتر از امام(ره) که شهیدی در زمان حیاتش در کنار اوست. برچسب‌های کوچکی از عکس دسته جمعی شهدا، سیدحسن نصرالله و ... هم به چشم می‌خورد. طرف راست راهرو کنار یک صندوقچه خیریه، روی یکی از برچسب‌ها نوشته شده: «خواهرم چهارده آیه حجاب فراموش نشود».

وارد خانه شدم، چند لحظه بعد، صدایی گفت: «آقا بفرمایید داخل». صدا از آیفونی بود که بالای درِ دوم راهرو نصب شده بود. جواب دادم: «منتظر کسی هستم.» صدا در پی زمزمه‌ای آرام، قطع شد.

اندکی بعد پیرمردی عینکی با کاپشنی بهاری که کمی وارفته بود و به تن صاحبش گشاد می‌آمد، وارد شد. چانه‌اش را بالاتر گرفت تا از شیشه‌های عینکش ببیند. سلام کرد و گذشت. چند دقیقه بعد مرد کوچک و لاغراندامی از دری که از وسط راهرو به حیاط باز می‌شد، وارد شد. کیسه‌ای را بیرون برد و بازگشت. کمی جلوتر آمد، از لای درزهای راهرو حیاط را پایید. پرسیدم «خبری از شیر و شیرینی همیشگی نیست!» لبخندی آمیخته به شرم زد و گفت: «شاید هنوز شیر گرم نشده...؛ می‌آورند.» رسمشان این بود؛ هوا که سرد می‌شد، شیر گرم با کیک‌های کوچک روی پیشخوانی نسبتاً بلند در همان راهروی بازرسی، برای پذیرایی می‌گذاشتند. تابستان هم همین بود، فقط جای شیر، شربت. چند دقیقه بعد، «رضا» از راه رسید. نامش را نمی‌دانستم. تنها از چهره، همدیگر را می‌شناختیم. او تقریباً جوانترین فردی بود که به آنجا می‌آمد. حدوداً سی سال داشت با قدی متوسط. پوستش سرخ و سفید می‌زد. با صورتی پهن، موهای کم‌پشت و ته‌ریشی به رنگ موهای بورش. او را بیشتر در مراسم و برنامه‌های خاص می‌دیدم، با ظاهری همیشه مرتب و برخوردی گرم و صمیمانه. با روی خوش احوال‌پرسی کرد. وقتی به او گفتم: «می‌خواهم درباره "انصار" با شما صحبت کنم»، با تعجب، خنده زد و گفت: «چرا من؟!... برویم داخل.»

از سومین و آخرین درِ راهرو عبور کردیم. مقابل در، چند پله را باید بالا می‌رفتیم. کنار پله‌ها درخت سبز کوچکی بود که داخل جعبه‌ای شبیه جعبه مهمات جنگ کاشته شده بود. بالای درختچه؛ فاصله انتهای راهرو تا آخر پله‌ها را که به درِ ورودی ساختمان می‌رسید هم با ایرانیت پوشانده بودند. درختچه، بیشتر از آنچه که قد کشیده بود، نمی‌توانست بالاتر برود. از نور آفتاب هم محروم بود. وارد ساختمان شدیم. سمت راست، کنار پله‌هایی که پایین می‌رفت، دری چوبی و کنار آن، آیفون تصویری دیگری نصب شده بود. وارد زیرزمین شدیم. سمت چپ پله‌ها جاکفشی فلزی قرار داشت که به موازات پله‌ها پایین می‌رفت. در حالی که رضا داشت کفش‌هایش را می‌کَند، اسمش را پرسیدم؛ گفت: «رضا هستم.» پرسیدم: «رضا چی؟» جواب داد: «رضا... صدا کن رضا».

پله‌ها را پایین رفتیم. راهروی دیگری پیش روی‌مان بود، به اندازه راهروی ورودی. در و دیوار پر بود از پوستر شهدا. سمت راست راهرو اتاق اصلی قرار داشت. نشست‌ها آنجا برگزار می‌شد. اتاقی نسبتاً بزرگ با فرش‌هایی که روی موکتی سبز پهن شده بود. وارد که می‌شدی، کنار در، جامُهری بود، سمت راست هم کتابخانه‌ای به رنگ قهوه‌ای تیره، با قفسه‌هایی خالی و گَرد گرفته. تنها چند جلد قرآن، در ردیف اول چیده شده بود. مقابل کتابخانه دستگاه پخش صدا و کمی آنطرف‌تر میز سخنرانی بود. بالای میز، پرچم زرد رنگی، با نقش رزمنده‌ای اسلحه به دست نصب شده بود. آرم انصارحزب‌الله بود. سقف اتاق با مهتابی‌هایی به شکل گل‌های ساده نقاشی‌های کودکانه جای لوستر آویزان شده بود. سوسو می‌زدند، انگار بار روشن کردن اتاق را به‌زور دوش می‌کشیدند. انتهای اتاق با پارتیشن‌های چوبی قهوه‌ای رنگ جدا شده بود. از رضا پرسیدم :«پشت این پارتیشن برای خانم‌هاست؟» با خنده گفت: «نه... خانم‌ها که می‌ترسند اینجا بیایند!»

نشستیم. از «رضا» خواستم درباره انصار حرف بزند. گفت: «من که چیزی نمی‌دانم، من اینجا می‌آیم تا بچه‌ها را ببینم، آن‌ها را دوست دارم، آدم‌های پاک و صادقی هستند. ما که جبهه را ندیده‌ایم اما از چیزهایی که شنیده‌ام، اینجا برایم حس و حال جبهه را تداعی می‌کند». ادامه‌ می‌دهد: «در‌باره اینجا هم که می‌خواهی بدانی، اینترنت را سرچ (جستجو) کن. خیلی چیز‌ها نوشته‌اند.» گفتم: «فکر نمی‌کنم همه‌اش درست باشد. آمده‌ام از نزدیک ببینم.» یک‌باره گفت: «ببین، مثلا درباره "فتنه"... ما می‌گوییم "فتنه"، بقیه را نمی‌دانم. این‌طرفی‌ها که شهید شدند یا آن‌طرفی‌ها که مردند، دو نفرشان از دوستان من بودند. هم اینطرفی‌ها باید جواب بدهند، هم آن‌طرفی‌ها، یعنی خاتمی، کروبی، موسوی و... . بگذار من با مسئولان اینجا صحبت کنم، می‌آیم.»

رضا در حالی که می‌رفت، رو به پیرمرد عینکی که زودتر از همه آمده بود کرد و با لبخند گفت: «حاج آقا اگر غش نکنی، می‌خواهم یک کلیپ نشانت بدهم... آقایان تروریست، این چیز زاده‌ها، دارند در سوریه سر می‌بُرند، الله‌اکبر هم می‌گویند!» پیرمرد عینکی سرش را بالا گرفت و گفت: «می‌خواهند تأثیر بگذارند...». رضا دنبال کلیپ می‌گشت. پیرمرد ادامه صحبت‌هایش را گرفت: «این روحانی چه کار می‌کند؟! همین چند وقت پیش فقط از خبرگزاری‌های خودش برای برنامه دعوت کرده بود...» رضا همزمان که درِ گوشی موبایلش دنبال کلیپ می‌گشت، به گفت‌و‌گوی زنده تلویزیونی روحانی با مردم اشاره کرد و گفت: «می‌خواهند کاری کنند که رئیس بعدی صداوسیما از بین خودشان انتخاب شود.» این‌بار سراغ قالیباف رفت، گفت: «این قالیباف هم عملاً تعطیل کرده... بالا سری‌اش قبلا احمدی‌نژادِ...». واژه‌ای به کار ‌برد، سرش را تکان داد و گفت: «نمی‌دانم این ادبیات درست است یا نه ولی آدم را مجبور می‌کنند بعضی وقت‌ها حرفی بزند که...». ادامه داد: «احمدی‌نژاد کار می‌کرد، قالیباف هم کار می‌کرد اما این آقا (روحانی) کار نمی‌کند، او (قالیباف) هم تعطیل کرده.» مرد لاغر اندام میانسالی که به ستون وسط اتاق تکیه داده بود، گفت: «قالیباف رئیس‌جمهور نشد، دپرس شده» و بلند خندیدند.

 

مردی نسبتاً چاق و کوتاه‌قد با ریش پروفسوری که شیک و مرتب به نظر می‌رسید و کنار پیرمرد عینکی نشسته بود، گفت: «روحانی فقط مواظب است گاف ندهد. فقط شعار می‌دهد...» دنباله صحبت را رضا گرفت: «ما هم شعار می‌دهیم، اتفاقاً او (روحانی) شعار هم نمی‌دهد...» پیرمرد عینکی به پیراهن سبزی که از زیر کاپشن مشکی رنگ رضا به چشم می‌زد، اشاره کرد و با کنایه گفت: «سبز پوشیدی!» رضا با جدیت جواب داد: «سبز برای ماست، آن‌ها دزدیده‌اند...» گوشی موبایلش را به پیرمرد داد و رفت.

مرد ریزاندام لاغر دیگری با صورتی استخوانی و تراشیده و موهایی که پیش از سن و سالی که باید، سفید شده بود، با پیرمرد دیگری که «مهندس» صدایش ‌می‌کنند حرف می‌زد. مهندس پیرمرد کوچک و چابکی است با چهره‌ای موقر. موها و ریش سفیدش نامرتب است اما همین چهره‌اش را جذاب‌تر کرده. او، حکم سخنران پیش از خطبه‌ها را دارد. اغلب روی زانو می‌نشیند. وقتی وارد می‌شود، معمولاً از کیسه‌ای که همراه دارد، برگه‌های سوالی را بیرون می‌کشد و بین بقیه پخش می‌کند و هربار می‌گوید: «کسی که پاسخ درست بدهد، جایزه می‌گیرد» و البته هیچوقت به کسی جایزه نداده و کسی هم انتظاری از او ندارد. می‌گفت دنبال کار فرهنگی است، تا حتی شده یک‌نفر چیزی یاد بگیرد. مرد سفیدموی ریزاندام با او درباره توافق‌ ژنو صحبت می‌کرد و می‌گفت: «بدتر از ترکمانچای بود. فریدون عباسی گفته بیش از حد عقب‌نشینی کرده‌ایم...» صدایی می‌پرسد: «کی گفته؟» جواب می‌دهد: «فریدون عباسی.» پیرمرد دیگری کنار دست من، که تا آن لحظه ساکت و بی‌حرف نشسته بود، با لحنی آرام گفت: «درباره هولوکاست، ظریف گفته که جنایت بزرگی بوده، روحانی هم گفته در این‌باره اطلاعی ندارم...!»

صدای الله‌اکبر می‌آید. پیرمرد عینکی و مرد ریش‌پروفسوری کنار دستی‌اش هنوز داشتند به کلیپ نگاه می‌کردند. صدای خفه سر بریده‌ای به گوش می‌رسید. مرد ریش‌پروفسوری گفت: «توروخدا ببین، آنها هم الله‌اکبر می‌گویند...»

مرد جوان درشت اندامی با صورتی سرخ، ریش و موی سیاه و ابروهای پر پشت وارد شد. کلاهش را کمی عقب زد، بلند سلام کرد و گوشه‌ای نشست. بعد از چند لحظه بلند شد و برگه‌هایی را که در دست داشت، بین حاضران که حالا بیست نفری می‌شدند، پخش کرد. نشریه «عبرت» بود. می‌گفت: «عبرت بخوانید، عبرت بگیرید». عبرت نشریه‌ای یک صفحه‌ای است که همه اخبار هفته را، در همان یک صفحه جا می‌دهد.

انگار جمعیت به قدر کفایت رسیده بود که «مهندس» بلند شد و کمی نزدیک‌تر آمد. دست‌هایش را به هم مالید و گفت: «خب، صلوات بفرستید...» خودش هم زیر لب زمزمه کرد و آنگاه روی زانو نشست و گفت: «ببینید آقایان ما باید قاعده دستمان بیاید. مصداق زیاد است و آدم را گیج می‌کند. اگر قاعده دستمان بیاید، مو لای درزش نمی‌رود. مثلاً من سوال می‌کنم «نیمرو» با چه درست می‌شود؟» دستش را کنار گوشش می‌گیرد و می‌پرسد: «با چی؟» مرد کنار دستی‌اش که به ستون تکیه داده جواب می‌دهد: «تخم مرغ.»

مهندس می‌گوید: «آفرین. یک سفر قم جایزه تو». همه می‌خندند. مرد ریز اندام مو سفید می‌گوید: «مشهد مرا هنوز نداده‌ای» و باز همه می‌زنند زیر خنده. شوخی‌هایشان شبیه شوخی‌های اخراجی‌های مسعود ده‌نمکی است، نوع رفتار و پوشش کسانی که اینجا می‌آیند، تفاوت زیادی با «اخراجی»ها ندارد. ده‌نمکی شاید ایده‌ اخراجی‌هایش را از همین جمع‌ها گرفته باشد؛ او خود از مؤسسان انصار حزب‌الله بود.

مهندس ادامه می‌دهد: «خب با تخم پرنده‌های دیگر هم می‌شود، اما اگر قاعده بگذاریم و بگوییم نیمرو با «تخم حلال غیر‌فاسد» درست می‌شود، این می‌شود یک قاعده».

 

مهندس همین‌طور حرف می‌زد و گاه سوال می‌پرسید و اگر می‌دید دو نفر با هم در حال صحبتند، داد می‌زد: «ساکت. دارم حرف می‌زنم.» پیرمرد بانمک، گاه جدی‌ می‌شد و بقیه با کنجکاوی کودکانه‌ای به حرف‌هایش گوش می‌دادند. ادامه می‌دهد: «آنفولانزا از کجا شروع شد؟ با دولت احمدی‌نژاد! گفتند آنفولانزای مرغی آمده و با همین روی دست دولت کلی خرج گذاشتند، که دولت مرغ‌ها را نابود کند و بعد کلی هزینه کند که مرغ وارد کند. این‌ها را در یک پازل ببینید. خودشان مرض‌سازی می‌کنند و ...». با تأسف می‌گوید: «خیلی حرف‌ها را من و تو باید بزنیم. می‌خواهند حواس ما را پرت کنند. بعضی‌ ما را بچه فرض کرده‌اند، ولایت‌پذیری ما را به حساب هالو بودن و مهدورالعقل بودن می‌گذارند...»

مسئول تدارکات با دوربین کوچک و سه‌پایه‌ای در دست (برای ضبط جلسه سخنرانی) وارد اتاق شد. با خنده، رو به جمع کرد و گفت: «دوستان این سخنرانی‌ها غیر رسمی است. موضع ما نیست.» مهندس همراه با اشاره دست، داد زد: «برو بیرون، دارم حرف می‌زنم»، بعد با خنده گفت: «دارند تقاص هشت سال گذشته را پس می‌دهند.» مرد تدارکاتچی با لبخند اما جدی گفت: «هر چه می‌کشیم از همین احمدی‌نژاد است.»

مهندس حرف‌هایش را ادامه داد: «...دارند یار‌گیری می‌کنند. حرفی که می‌زنم اگر درست نباشد عقوبت دارد و حد می‌خورم. پولی که این اواخر (پس از توافق ژنو) آزاد شد، گفتند خرج خارج از کشور می‌کنیم. این به نیت یارگیری بود... خاتمی هم یک‌سال قبل از پایان دولتش گفت به همه مدیرکل‌ها 10 تا 12 میلیون وام می‌دهیم به شرط آنکه خودرو بخرند. یکی از همین مدیرکل‌ها از نزدیکان من است، الان همه‌شان «خاتمی‌چی» شده‌اند.» مهندس دوباره تأکید می‌کند: «آقا نمی‌تواند خیلی چیز‌ها را مطرح کند، ما باید بگوییم...»

حرف‌های مهندس تمام شده بود و حالا همه دو به دو با هم مشغول گپ و گفت بودند. گاهی هم دسته‌جمعی شوخی می‌کردند و همه می‌خندیدند. رضا آمد، گوشی موبایلش را گرفت و با خنده به پیرمرد گفت: «حاج آقا غش نکردی که؟» گوشی‌اش را گرفت و رفت. پشت سرش رفتم، پرسیدم: «چه شد؟» گفت: «دوست ندارند حرف بزنند.» رضا، رو کرد به طرف مرد میانسالی که با تواضع خاصی در راهرو، جلوی در اتاق اصلی روی صندلی نشسته بود، چند نفری هم کنارش روی زمین. مرد دیگری پشت سرش مدام نماز می‌خواند. رضا مرا به او معرفی کرد. مرد میانسال گفت: «برو اینترنت را جست‌وجو کن، پر از مطلب است درباره ما.» رضا جوابی که به او داده بودم برای مرد میانسال تکرار کرد: «می‌گوید، خودم می‌خواهم از نزدیک بشنوم.» مرد میانسال دفتر یادداشت را از دستم گرفت و شروع به نوشتن کرد و همزمان توضیح دادن. مرد خنده‌رویی بود که گاه نیش و کنایه می‌زد و می‌خندید و رضا و دیگرانی که روی زمین نشسته‌ بودند، همراهی‌ا‌ش می‌کردند.

نامش را پرسیدم، نگفت. نام مرا پرسید، جواب دادم. بلند خندید، روی شانه‌ام زد و گفت: «هم ‌نامیم... اسم من هم محمد است». شروع کرد به توضیح دادن:

«انصار حزب‌الله از سال 71 تشکیل شد. همین‌جا. مؤسسان آن هم کسانی بودند مثل حسین الله‌کرم و مسعود ده‌نمکی، عبدالحمید محتشم و مسعود سلطان‌پور. الان هر کدام جایی رفته‌اند.» با حالتی آمیخته به تأسف گفت: «خب فکر می‌کنند حزب‌الله باید 40 سر داشته باشد... الله‌کرم و ده‌نمکی رفتند نشریه "شلمچه" و بعد "جبهه" را درآوردند. بعد ده‌نمکی فیلمساز شد و الله‌کرم استاد دانشگاه...»

«الان دبیرکل، عبدالحمید محتشم (عبداللهی) است... فعالیت اصلی ما هم "امر به معروف و نهی از منکر" است. در تمامی ابعاد سیاسی، فرهنگی، اجتماعی اما بیشتر در حوزه‌های فرهنگی و مفاسد اجتماعی و...». با جدیت نگاه می‌کند و دوباره می‌گوید: «و حجاب.»

«یکشنبه‌ها هم جلسه داریم. حدود ده سال است این جلسات برگزار می‌شود و برای همه آزاد است... الان خود شما هم توانسته‌اید بیایید.» رضا پی حرف او را می‌گیرد و می‌گوید: «در جلسات ما همه می‌توانند حضور پیدا کنند، هرکس با هر طرز فکری آزاد است سوالش را بپرسد اما اگر در همین جلسات آن طرفی‌ها بیایید برویم اگر ده دقیقه تحمل کردند! تازه اگر نزنند و فقط بیرونت کنند... اما اینجا مخالف هم می‌تواند حرفش را بزند.»

از محمد درباره اینکه به گروه‌های خودسر و فشار معروف شده‌اند می‌پرسم؛ رد می‌کند و می‌گوید: «این موضوع از 18 تیر 78 شروع شد. ولی من دقیقاً خاطرم هست که همان موقع معاون امنیتی وزیر کشور صحبت کرد و از تلویزیون هم پخش شد. او گفت که این‌ها ربطی به «انصار حزب‌الله» ندارد و این لباس‌شخصی‌ها سازماندهی شده بودند... ما این سازماندهی را نداریم.» رضا سری از روی افسوس تکان داد و گفت: «البته متأسفانه.»

«آن‌ها مربوط به ناجا بود که بعضی از نیروها را به صورت سازماندهی شده با لباس شخصی فرستاده بودند و لباس شخصی از همان موقع مطرح شد.»

می‌گوید: «البته تفکر حزب‌الله تکثیر شده و همه‌جا هست و هرکس کار خودش را می‌کند.» پرسیدم: «می‌گویند از شریعتمداری خط می‌گیرید؟» جواب داد: «شریعتمداری کیهان؟ نه‌بابا، آن‌ها ما را تحویل نمی‌گیرند؛ یعنی آن‌ها کار خودشان را می‌کنند و ما کار خودمان را.»

مرد سبزه‌ای کم‌مویی که کنار من نشسته بود، دو دستش را روی صورتش کشید و گفت: «البته اینطور نیست که در کیهان همه‌شان حزب‌اللهی باشند. یکی از کسانی که من در کیهان می‌شناسم و البته از مدیران آنجا است، باورتان نمی‌شود از "بابک خرم‌دین" دفاع ‌می‌کرد؛ البته همه‌جا این‌طور است و اینجور آدم‌ها همه‌جا پیدا می‌شوند.»

از محمد پرسیدم: «شما هزینه‌های‌تان را از کجا تأمین می‌کنید؟»، گفت: «خودمان. هرکس هرچقدر بتواند کمک می‌کند. بعضی وقت‌ها هم وزارت ارشاد که برای نشریه (یالثارات) پول می‌دهد، از آن استفاده می‌کنیم.» با خنده ادامه می‌دهد: «اگر از جایی حمایت می‌شدیم که نشریه "یالثارات" توقیف نمی‌شد. ما همان موقع در دوران خاتمی در شماره 37 نشریه گفتیم که خاتمی لیبرال است. گفتند تهمت زدید و دروغ می‌گویید... بعد نشریه را توقیف کردند. حالا به حرف ما رسیده‌اند. اگر حمایت می‌شدیم که توقیفمان نمی‌کردند...»

محمد آهی کشید و با نگاهی عمیق به روبرویش گفت: «اگر حمایت رهبری نبود، روحانی و خاتمی و این‌ها دوام نمی‌آوردند...» با افسوس می‌گوید: «مثل احمدی‌نژاد نیامده.» می‌خندد و این‌بار می‌گوید: «مثل احمدی‌نژاد مادر نزاییده...». رضا وسط صحبتش می‌آید و می‌گوید: «ما فعلا مدارا می‌کنیم...»

پیش از اینکه بخواهم به پرسیدن ادامه دهم، سخنران جلسه از راه رسید. همه در حالی که بلند می‌شدند، صلوات فرستادند. «رضا» سریع رفت جای همیشگی‌اش کنار ستون نشست و تکیه داد. «محمد» هم کمی جلوتر رفت. از او خداحافظی کردم. پله‌ها را بالا آمدم. کمی نور دم غروب از لای دیوار همسایه روی شاخه‌های درختچه سبز محصور شده، نشسته بود. کسی در راهرو نبود. بیرون آمدم. باد در را بست. موتورسیکلت‌های بیشتری جلوی در پارک شده بود.

(گزارش از ایسنا)

 

پیک نت 11 خرداد

 
 

اشتراک گذاری: