پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيك

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 

پيک هفته

در رابطه با پيک هفته


 

 

 

 

 

 

به آذين
جان من، شيفته ترجمه
 و فارسی شيرينش بود
فلورا- شاگرد دبيرستان "به آذين"

 

برايم خيلی سخت بود... پس از پنج سال تحصيل، دبيرستانی كه برايم ديگر حكم مسكن مالوف داشت را ، بايد ترك می گفتم... آن هم در آخرين سال دبيرستان... زيرا رشته ی رياضی كه رشته ی من بود حد نصاب ثبت نام را كسب نكرده و منحل شده بود... وقتی كارنامه را گرفتم با تعجب ديدم در درس جبر تجديد شده ام... بی سابقه بود... اما فرصت حضور تابستانی در كلاس های تقويتی جبر، در مدرسه ای كه ديگر مدرسه ی من نبود، به مثابه ی آخرين جرعه های شربت نابی بود كه با لذت آنرا جرعه جرعه نوشيدم ...تابستان گذشت و من با نمره ی هجده از درس جبردر دبيرستان جديد التاسيس  ثبت نام كردم...دبيرستانی به نام « به آذين » ...

و در نهايت گواهينامه ی  دپيلم من برای هميشه به نام « به آذين » مزين شد...

در همان روز های آغازين تحصيل در آن دبيرستان، حضور نادر مردی كه يك دست داشت و  همچنين مرد ديگری كه روی صندلی چرخدار حركت می كرد، آقای” ه" در راهرو های دبيرستان و همچنين هيبت فريدون تنكابنی به عنوان استاد فلسفه و منطق، بسيار چشمگير بود... آقای”ه" برادر شوهر دوست ِ مادرم بود و وقتی از او علت فلج بودن آقای "ه" را پرسيدم، گفت:

ـ  در يك دوئل عاشقانه، مورد اصابت گلوله ی رقيب قرار گرفته و معجزه آسا جان بدر برده...  اما نه جان سالم...

 اما مرد يكدست ...او، تك ستاره ی دنيای ترجمه  ادبيات جهانی بود. افسر مهندس صنايع  دريايی، در جريان جنگ جهانی دوم و هجوم متفقين به شمال كشورمان در شهريور ۱۳۲۰. او هم  دستش  را در دوئلی عاشقانه از دست داده بود اما در راه عشق به وطن!

 ترجمه ی « زنبق دره»  ی او را خوانده بودم و  بر سرنوشت هانريت چه  اشك ها كه نريخته بودم... «نامه ی سان ميكله» را نيز به جای خواندن نوشيده بودم ... آن روز ها نمی دانستم قلم و رمانيسم درونی به آذين خود يك شاهكار ادبی است. بعد ها در دوران  پس از انقلاب، «جان شيفته» و «ژان كريستف» و "دن آرام" و و و ،  برايم تبديل به جزيره ای در طوفان های مهيب زندگی شدند.

... با روپوش و مقنعه ای كه به آن عادت نداشتم از راه می رسيدم... همسرم در خانه بود و بيكار... و در انتظار همصحبتی صميمی  كه از تنهايی طولانيش بكاهد و از او بپرسد و خود نيز بگويد ... از آنچه  انجام داده و آنچه كه برای آن ديگری پيش آمده... و جواب ها طبق معمول دلسرد كننده بود... او شكايتی ديگر نوشته و تسليم كرده بود و من هم سعی در پنهان كردن تهديد نامريی از دست دادن تنها در آمد خانواده، (حقوق ماهانه ی من ) داشتم ... تا آن شب كه  نامه ی  دعوتم به جلسه ی پاكسازی  را علی رغم ميل باطنی ام مجبور شدم به او اطلاع دهم...

 در آن دوران ، تنها تجمل زندگی ما كتاب بود...   از نان شب می زديم و كتاب می خريديم...  می خوانديم... می خوانديم ...  می خوانديم...من شخصا چنان به تسخير كتاب در می آمدم كه وقتی به جلد آخر می رسيدم ترس پايان  فضای ذهنی و دنيای زيبايی كه كتاب به من هديه داده بود و ترك عادت حضور آدم هايی كه با آن ها برای مدتی طولانی ، همزيستی تنگاتنگی داشتم ، باعث می شد كه هر بار ده صفحه به عقب تر برگردم و با صرفه جويی بخوانم... آن روز ها زندگی دوگانه ای داشتم... هر چند به عنوان تدوينگر فيلم های خبری در دفتر مبادلات خبر، ذهنم درگير  مسايل روز  بود، اما در گريز هايی كه ذهنم  می زد، در گفت گوی درونی، با آنت ريوير، همكلام می شدم... و گاه تحسين گر آزادگی  های ژان كريستف... و مسحور سرگشتگی های درونی گريگوری ملخوف و عشق بيتابانه ی آكسنيای زيبا به او ... و شب ها بعد از قصه ی های قبل از خواب بچه ها و به خواب رفتنشان، با اشتياق و حتی مالش  دل، به سراغ كتابم می رفتم... كتابی كه  به اميد لحظه های  لذت بخش خواندنش،  روز و تلخی های آنرا، با شيرينی قدم نهادن به دنيای جذاب آن، تحمل كرده بودم...  آن روز ها  نمی دانستم كه بخش بزرگی از جاذبه ی آنچه می خوانم، مديون ترجمه ی روان و سبك نوشتاری رمانتيك به اذين است... او ذهن مرا با واژه های جواهرگونه اش پر می كرد و نمی دانستم كه با او و ترجمه هايش قدم به قدم نوشتن را می آموزم ... نمی دانستم كه آن لحظه ها،  كلاس درس به حساب می آمد... تا جايی كه نگاهم به جهان چنان شاعرانه شد كه ، به شعر گفتم ، آنچه را كه می بايست بگويم...

اكنون، جانم لبريز از حسرت و اندوه است ... حسرت از اين كه چرا همه ی سعی خود را برای نزديك شدن به  اين جان شيفته،  در زمان حيات ارزشمندش و آموختن بزرگی و عظمت روح انسان، از او، اين فرزند شايسته ی  زمين،  به خرج ندادم و اندوه برای اين كه او رفته است، بی هيچ اميدی برای جايگزينی اش ...هرگز فكر نمی كردم مرگ انسانی در ۹۳ سالگی بغضی اين چنين در گلويم بكارد و بهتی آن چنان تر، كه زود بود...