پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيك

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 

پيک هفته

در رابطه با پيک هفته


 

 

 

 

 



روزنامه نگاری درايران
فيروزگوران
بر ما تلخ گذشت
اما حرفه شيرينی است

تمام سوخته را، بر سر آتش نبود دود

تو کز جفا به خروشی، خموش باش که خامی

 

فيروز گوران از چهره های ماندگار مطبوعات ايران است. از كارگری چاپخانه ها شروع كرد و به سردبيری روزنامه آيندگان رسيد. پس از انقلاب به حاشيه مطبوعاتش فرستادند و در سالهای آستانه انتخابات دوم خرداد مجله موفق "جامعه سالم" را منتشر كرد. آهسته و با احتياط پيش آمد ولی قاضی مرتضوی تمرين خود را برای بستن مطبوعات و محاكمه مطبوعاتی های دوم خرداد با جامعه سالم و گوران آغاز كرد. بارها به اداره معروف اماكن برده شد. از شاخه های پرتيغ سازمان امنيت موازی در دوران خاتمی كه وزير كشور كنونی و وزير اطلاعات احمدی نژاد در راه اندازی آن نقش مستقيم داشتند.

صفحه " شهرها و نكته ها" ی او در روزنامه كيهان اواخر دهه 40 و اوائل دهه 50، از خواندنی ترين و انتقادی ترين صفحات آن دوران كيهان بود. كوتاه و با طنزی گزنده نكاتی را كه خبرنگاران كوچكترين شهرهای ايران در لابلای خبرها می فرستاندند بيرون می كشيد و سوژه طنزهای كوتاهش دراين صفحه می كرد. طنز كوتاه "خروس امريكائی” مهر توقيف را بر پيشانی اين صفحه زد. جوجه ای سفيد و كوچك كه يك دهاتی از سفر به تهران سوغات به ده می برد. جوجه سفيد و ماشينی كه از تخم امريكائی است بتدريج به خروسی سفيد و بزرگ تبديل می شود و همه مرغ و خروس های ده را می زند و دانه هايشان را می خورد.

دستگاه خيلی سريع فهميد گوران چه می خواهد بگويد. دستور توقيف صفحه صادر شد و نويسنده را هم احضار كردند، اما سردبير وقت كيهان – زنده ياد دكتر سمسار- زير بار معرفی نويسنده صفحه نرفت و گفت اين صفحه نويسنده ندارد، بلكه نويسندگان آن خبرنگاران شهرستان ها هستند و تعدادشان هم خيلی زياد است! نمی توانیم همه را احضار کنیم به تهران!

گوران از گودال ها پريد، اما سرانجام در چاه عميق ساواك افتاد و به جرم تماس با چند تنی كه يك گروه مطالعاتی داشتند دستگير شد و به 5 سال زندان محكوم. مدتی عشرت آباد، بعد قصر و سپس عادل آباد شيراز. وقتی از زندان بيرون آمد، با همه علاقه ای كه به ادامه كار در كيهان داشت، اين اجازه را نيافت و به همين دليل از روزنامه آيندگان شروع كرد، دوباره از ابتدای خط. از يك شعبه خبری آيندگان در شميران و بعد، آهسته آهسته آمد به مركز شهر و از پله های تحريريه آيندگان رفت بالا. هم در كيهان و هم در آيندگان يك پايش در سنديكای خبرنگاران و نويسندگان مطبوعات بود و يك پايش در روزنامه. به هر دو عشق می ورزيد. از آن همه تجربه و دانش عملی او نسل جديد روزنامه نگاران ايران محروم ماندند. ای بسا، اگر امثال او در مطبوعات دوم خردادی فعال بودند بسياری از اشتباهات پيش نمی آمد. تجربه اشتباهات اول پيروزی انقلاب و آزادی مطبوعات را خوب به ياد داشت و از آن آموخته بود. پيغام امروز تابلوی تمام نمای اشتباه ارزيابی اوضاع سياسی پس از سرنگونی شاه بود، اما آيندگان نيز بی اشتباه نبود. همانگونه كه بقيه مطبوعات سال 1358.

هنوز تند و با كمی لكنت زبان حرف می زند. اين لكنت بيشتر ناشی از شتابی است كه در حرف زدن دارد. موهايش يكدست سفيد و خودش خميده شده است. شاید هنوز بخواهد چنان راه برود که گوئی می خواهد بدود. استخوانی و كوچك جثه بود، استخوانی تر و  كوچك جثه تر شده. بحشی از سرگذشتش، با قلم شیرین خودش، که در سايت ميراث فرهنگی منتشر شده را بخوانيد:

 

حرفه‌ام را، روزنامه‌نگاری را، خودم انتخاب كردم. من دستفروش بودم. حادثه،  سركوب و جمع‌آوری دستفروشان ميدان توپخانه و خيابان ناصرخسرو تهران (حدود سال 1336 يا 37) من را به اين دنيای دائما در سركوب كشاند.

در آن سالها، در دبيرستان ناصرخسرو تهران درس می‌خواندم. تنها زندگی می‌كردم و بدون سرپرست. مخارج تحصيلی و زندگی روزانه‌ام را از راه دستفروشی تامين می‌كردم، به اقتضای زمان و وقت و فصل تغييراتی در شغلم می‌دادم. ظهرها كه از دبيرستان بيرون می‌آمدم، پاكت‌های فال‌نامه را از داخل پيراهنم بيرون می‌آوردم و به قهوه‌خانه‌ها می‌رفتم. گاه 10 شاهی ـ يك قران ـ فروش داشتم، گاهی هيچ. برمی‌گشتم دبيرستان.

عصرها در خيابان ناصرخسرو يا سپه توی پياده‌روها روزنامه‌ كيهان و اطلاعات می‌فروختم. گاه از روزنامه‌فروش هايی كه اجاره ميز داشتند به‌خاطر تجاوز به حريم فروش آنان كتك می‌خوردم. شبها از ساعت 8 به بعد به كافه‌های لاله‌زار و استانبول می‌رفتم و تصنيف و آدامس می‌فروختم. سه‌شنبه‌ها ظهر و شب و چهارشنبه‌ها ظهر بليت بخت‌آزمايی می‌فروختم. جمعه‌ها و روزهای تعطيل با ماشين دودی می‌رفتم به شاه عبدالعظيم و توی باغ طوطی به زائران فالنامه و تصنيف می‌فروختم. در باغهای شاه‌عبدالعظيم ركورد فروشم بيشتر فالنامه بود و در باغهای شميران تصنيف، فالنامه 10 شاهی، تصنيف يك قران.

در اين سالها نمی‌دانستم در آينده چه كاره خواهم شد. با تماشای يك فيلم در سينما در كوچه ملی خيابان لاله‌زار، تصميم گرفتم در آينده وكيل دادگستری شوم. در آن فيلم خارجی كه به فارسی دوبله شده بود، يك وكيل باعث نجات يك جوان متهم به قتل شد كه بی‌گناه در زندان بود. آخر فيلم هم تماشاچيان برای وكيل دست زدند. من هم دست زدم و هورا كشيدم. تصميم گرفتم وكيل دادگستری شوم و از بی‌گناهان دفاع كنم.

مدتی بعد دچار بيماری كيست كبد شدم و نزديك به سه ماه در بيمارستان هزار تخت‌خوابی بستری شدم. در اين مدت ملاقاتی نداشتم. در ساعت‌های اداری از 8 صبح تا 12 ظهر به دليل حضور رئيس بخش و حضور دكترها به بيماران رسيدگی می‌كردند و اگر پرستار را صدا می‌كردی جواب می‌داد.
بعداز ظهرها و شب‌ها اوضاع بسيار بد و آشفته بود. به بيماران رسيدگی نمی‌شد. پانسمان زخميها را عوض نمی‌كردند. من هم دو تا لوله از شكمم بيرون بود و می‌بايست در روز چند بار پانسمان‌اش عوض می‌شد، اما اين كار را انجام نمی‌دادند.

به ندرت رئيس بخش بيمارستان سر زده ساعت 8 شب به بخش می‌آمد و دوباره نظم حاكم می‌شد.

اينجا بود كه تصميم گرفتم دكتر بشوم. رئيس بخش بشوم و نظم را در همه شبانه‌روز در بيمارستان حاكم كنم.

از بيمارستان مرخص شدم. به منزلم به خيابان پامنار آمدم. ديدم صاحبخانه يك قفل بزرگ كنار قفل خودم به در اتاق بسيار كوچك و مخروبه‌ام زده است. سراغ صاحبخانه را گرفتم. گفتند «آقا» رفته كربلا. زن صاحبخانه هم كرايه‌های عقب‌افتاده را از من می‌خواست و من هم مهلت برای تهيه پول.

ناچار شب اول را رفتم در يك حمام عمومی خوابيدم. در حالی كه آب نبايد به زخم‌های ناشی از خروج لوله از شكمم می‌رسيد. دوباره كارم به بيمارستان رسيد و ماجراهای بسيار و رنجهای بسيار در ماههای بعد.

هنوز نمی‌دانستم بالاخره چه كاره می‌شوم. گيريم وكيل دادگستری می‌شدم و يك جوان بيگناه را از زندان نجات می‌دادم. تكليف بقيه بی‌گناهان چه می‌شد. گيرم رئيس بخش يك بيمارستان می‌شدم و درد و رنج 20 ـ 30 بيمار را كمی كمتر می‌كردم، تكليف بقيه بيماران چه می‌شد. تكليف اينهمه دستفروش كودك و جوان و پير كه امروز در اين خيابان سركوب می‌شوند، می‌روند آن خيابان و فردا در آن خيابان سركوب می‌شوند می‌روند به خيابان ديگر چه می‌شود.

يك روز داغ تابستان بود. اول خيابان ناصرخسرو كنار راهرو و زيرزمينی بساط آب‌يخ فروشی داشتم. سرمايه‌ام يك چهارپايه بود، با يك منبع آب، چند ليوان بزرگ چيده روی آن و سه چهار قالب يخ. پاسبانها، با باتوم به سمت من هجوم آوردند و سركوب و جمع‌آوری بساط ها شروع شد.

قرار بود چند ساعت ديگر، «آقا» ـ نخست وزير وقت ـ برای بازديد از راهرو و زيرزمين توپخانه به اين محل تشريف‌فرما شوند. دو سه عابر تشنه‌لب داشتند آب يخ می‌خوردند. پاسبانها شروع كردند به مشت و لگد و باتوم زدن به من. مشتريها پولهای آب يخ را ندادند و رفتند. با آن جثه كوچكم منبع پر از آب را به هوا بلند كردم تا به روی پاسبان‌ها بكوبم كه با لگد پاسبانها، من و منبع آب توی پياده‌رو ولو شديم.

مردم جمع شده بودند تماشا می‌كردند، همه ليوان‌ها شكسته بود. پاسبان‌ها جمعيت را متفرق كردند و بساط من را هم جمع كردند و بردند. از زمين كه بلند شدم چشمم به يك مرد مسن شيك‌پوش افتاد كه دست يك نوجوان را در دستش داشت. نوجوان را كه ديدم بسيار خجالت كشيدم. او سال دوم يا سوم در دبيرستان ناصرخسرو همكلاسی من بود.

تا آن زمان كسی از همكلاسيهايم نمی‌دانست من فالنامه‌فروش هستم و درس هم می‌خوانم. نمی‌دانم چرا خجالت می‌كشيدم. رئيس دبيرستان و تعدادی از دبيران اين را می‌دانستند مدتی پيش يكی از دبيران در زنگ تفريح در دفتر دبيرستان به ناظم شكايت كرده بود كه گوران يقه‌ پيراهنش كثيف است.

ناظم من را به دفتر احضار كرد و در حضور دبيران سيلی محكمی خواباند به گوشم تا بروم پيراهنم را عوض كنم. موقع سيلی خوردن به دور خودم چرخيدم و ناگهان پيراهن از شلوارم در‌آمد و فالنامه‌ها و تصنيف‌ها ريخت روی كف اتاق. نمی‌دانم چرا باز هم خجالت كشيدم.

بعد از يورش پاسبان‌ها به بساط آب‌يخ‌ فروشی‌ام به وسيله دايی ثروتمند همان هم‌كلاسی‌ام كه ناظر هجوم پاسبانها بود برای پادويی به چاپخانه‌ای كه در اختيار داشتند معرفی شدم؛ ميدان توپخانه، اول خيابان باب همايون.

روزنامه مهر ايران در اين چاپخانه چاپ می‌شد. مدتی پادو بودم. ظهرها كه از دبيرستان می‌آمدم اينها پول می‌دادند به من كه بروم برايشان ناهار بخرم و شبها شام. چاپخانه تمام وقت من را می‌گرفت. ظهر سركار، بعدازظهر تا نيمه‌شب سركار.

ديگر فرصت نمی‌كردم درسهايم را مرور كنم. از پادويی در چاپخانه _ چای بيار، چای ببر، سيگار بخر_  ارتقا پيدا كردم. بعدها حروفچين شدم، بعدها مصحح روزنامه. در اين چاپخانه و اين روزنامه‌ بود كه با مساله مطبوعات آشنا شدم.

سالهای آخر دبيرستان بودم كه با مسايل سياسی هم آشنا شدم. در مسايل مطبوعاتی و روزنامه‌نگاری فقط در حد آشنايی، در مسايل سياسی هم فقط در حد آشنايی. آشنايی با مطبوعات به اين معنا كه فهميدم «خبر» يعنی چه، خبر زدن و خبر خوردن مطبوعات و تيراژ آوردن يعنی چه. بعدها به رونامه كيهان رفتم و در  قسمت شهرستانهای اين روزنامه مشغول به كار شدم.

بعد از چند سال به اصطلاح كمی مطرح شدم. صفحه‌ای از صفحات عمومی كيهان را داشتم با عنوان «شهرها و نكته‌ها»، در صفحه مقالات هم كه از صفحات مهم روزنامه كيهان بود گاه مقاله می‌نوشتم.

در اين سالها كه تقريبا تا حدی مطرح شده بودم و عضو سنديكای نويسندگان و خبرنگاران مطبوعات هم شده بودم، روزنامه‌نگاری را بيشتر نيش زدن و انتقاد كردن از مسئولان می‌دانستم تا آگاه كردن مردم.

از مسئولان و بلندپايگان حكومت نمی‌شد انتقاد كرد. مشكلات و مسايل كوچك و كم‌اهميت مردم را بزرگ می‌كردم.

زمانی تا حد بسيار كمی متوجه نقش روزنامه‌نگار در مطبوعات شدم كه در زندان شماره 3 و 4 قصر تهران زندانی بودم. اين نقش و اهميت حرفه‌ام در زندان عادل‌آباد شيراز بيشتر برايم روشن شد.
 
در سال‌‌های 57 و 58 در روزنامه‌ای كه كار می‌كردم، تعطيلش كردند، با نقش و اهميت اين حرفه پرتلاطم كاملا آشنا شدم. اما من تصميم گرفتم حتما فقط و فقط در همين رشته بمانم و به كارم ادامه دهم.

سردبيری مجله‌ای ماهانه را به عهده گرفتم. خط صاحب‌امتيازش موردقبولم نبود، بيكار شدم. سردبيری مجله ماهانه ديگری را به عهده گرفتم، «جامعه سالم»، تعطيل شد، بيكار شدم. حالا من روزنامه‌نگار هستم و بيكار، اما بسيار شادمان از حرفه‌ای كه دارم.

در اين حرفه می‌مانم، در اين حرفه می‌ميرم. هستم اگر می‌روم، گر نروم نيستم. آنچه می‌گوييم، آنچه می‌نويسيم، ماندگارند. نسل بعد می‌خواند.