پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيك

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 

 
 
 

كمون سبز
علی پهلوی نیا
در جاده ابهر- قزوین

 

 ماجرائی كه مادر فرح بصورت ناقص به آن اشاره می كند، یكی از حوادث جنجالی سالهای منجر به انقلاب 57 است، كه مطبوعات نیز گزارش های ناقصی همراه با عكس از آن منتشر كردند.

علی برادر زاده شاه، مهندس كشاورزی از یكی از دانشگاه های فرانسه بود. او را بنام تحصیل از دربار رد كرده بودند، زیرا فرا تر از مرزهای قرمز به ماجرای قتل پدرش بند كرده بود. دنبال اطلاعات محرمانه سقوط هواپیمای پدرش بود و این از ناگفتی ترین رازهای دربار و شخص شاه بود.

سالهائی كه علی در فرانسه تحصیل می كرد، سالهای رشد گرایش های مذهبی در میان طیفی از جوانان ایران بود و سخنرانی ها و حرف های نو و ابتكاری علی شریعتی و شهامت های همراه با جانبازی كادرهای اولیه و بنیانگذار سازمان مجاهدین خلق در میان این نسل نفوذ بسیار داشت. حتی در خارج از ایران. علی پهلوی نیا، پسر شاهپورعلیرضا با آنكه از مادری لهستانی و مسیحی بود، در فرانسه جلب و جذب افكار چپ مذهبی شد، بی آنكه ارتباط سازمانی با هیچ تشكیلاتی در داخل و یا در فرانسه داشته باشد. در همین دوران یك رادیوی محلی را در فرانسه اداره می كرد كه علاوه بر اخبار روز، مبلغ همین گرایش مذهبی و برخی برنامه ها، پیرامون كشاورزی مدرن بود.

او به ایران كه بازگشت یگانه تقاضایش از دربار قطعه زمینی بود برای كشاورزی مدرن. شاه از این تقاضا استقبال كرد زیرا می شد علی را دور از دربار و در یك منطقه ای دور از پایتخت سرگرم كرد.

در فاصله قبول این تقاضا و یا پس از قبول این تقاضا از طرف دربار، درجریان یك سفر كوهستانی كه در آن جمعی از دوستان، هم دوره ای ها و نزدیكان فكری علی، از جمله "كتایون" دختر پرفسور عدل و حجت (پسر تیمسار حجت و شوهركتایون) هم حضور داشتند، كتایون به دره سقوط كرد. او را به تهران و به بیمارستان منتقل كردند اما از دو پا فلج شد و برای همیشه روی "ویلچر" نشست.

 در آن سالها تیم های كشاورزی اسرائیلی در منطقه قزوین و تاكستان سیستم كشاورزی مدرن را پیاده كرده بودند. این منطقه از نظر كشاورزی بهترین منطقه نزدیك به تهران شناسائی شده بود. بدستور شاه چند ده هكتار زمین بایر، بالای تاكستان قزوین، بطرف ابهر دراختیار علی گذاشته شد. او به همراه كتایون عدل، شوهركتایون و بچه های حجت و كتایون  و چند تن از دوستان و همفكرانی كه همگی یك گروه بودند به این منطقه رفتند و كار كشاورزی را شروع كردند.

...در غروب حادثه من برای گرفتن عكس از بقایای یك یورش مسلحانه به این منطقه رسیدم. پیش از ظهر آن روز، ساواك به روزنامه ها اعلام كرده بود كه درجریان محاصره یك خانه در شهرآرای تهران و یا خیابان تاج( بدرستی به خاطر ندارم) یك خرابكار را كشته است و ستاد و مركز آنها در جاده قزوین- ابهر را نیز كشف و نابود كرده است. فكر می كنم نام این فرد را "شهرام" و یا "شهریار" اعلام كرده بودند. اما ادامه خبر و موافقت با عكسبرداری از محل حادثه و تاكید بر این كه نوه های پرفسور عدل به تهران منتقل شده اند، جای تردید باقی نگذاشته بود كه ماجرا به نوعی مربوط به دربار است. آشكار بود كه می‌خواهند نشان دهند یك ماجرای متصل به دربار و یا علیه دربار خاتمه یافته است و این مسئله در مطبوعات منعكس شود.

منطقه كشاورزی شده؛ چند كیلومتر به سمت راست، دورتر از جاده بود و در سمت چپ جاده  خانه های ساده روستائیان خرم دره. ما ابتدا، با راهنمائی یكی از روستائیان محل كه از ابتدا در تشكیلات كشاورزی علی كار كرده بود به منطقه كشاورزی رفتیم. او را پس از معرفی روستائی ها و پرسان پرسان پیدا كردیم.

شماری اتاق های ساده اما آجری كه دركنار هم و در وسط زمین ها بصورت "L" بنا شده بودند، مزارع بزرگ امریكائی را تداعی می كرد. در ضلع كوچك این "L" محل زندگی علی و كتایون بود كه دیگر نه در آن اتاق ها بودند و نه در منطقه. یك اتاق هم نماز خانه ای بود با چند آیه قرآن بر پارچه ای سبز رنگ آویزان بر دیوارهای اتاق.  ما، ابتدا این چند اتاق محل زندگی و نمازخانه را دیدیم. بسیار ساده بودند و در یكی از آنها یك "ویلچر". اتاق ها آشكارا بهم ریخته بود. ساواك آن ها را شخم زده بود. بزرگترین اتاق، غذا خوری عمومی بود. همان كارگر كشاورزی ابتدا با لكنت زبان و احتیاط و كم كم با شهامتی بیشتر گفت:

"دراینجا، هر روز 20 و گاهی تا 30 روستائی كار می كردند. اغلب از روستای روبرو می آمدند. آقای مهندس و دوستش(پسر تیمسار حجت)، خودشان هم مثل بقیه كار می كردند. خانم با آنكه نمی توانست راه برود با كمك دیگران، برای همه غذا درست می كرد. همیشه بچه های خردسالش همراهش بودند. وقت ناهار،(با اشاره به شمار زیادی صندلی كه در اتاق پخش بود) همه با هم غذا می خوردیم. درهمین اتاق بزرگ. وقتی هم هوا خیلی گرم بود میز غذا را می گذاشتیم بیرون از اتاق. در محوطه جلوی اتاق ها. "

یك موتور، برق منطقه مسكونی را تامین می كرد، اما آنشب این موتور نبود. ساواك و یا ژاندارمری آن را برده بودند. كارگر راهنما با فانوسی كه در دست داشت ما را به این اتاق و آن اتاق می برد. رسیدیم به یك ردیف اتاقك كه دوش داشت و چند بشكه بزرگ در بالای آنها. این دوش ها نیز همگانی بود، برای همه كارگرانی كه روی زمین كار می كردند. كارگر راهنما برایمان تعریف كرد:

" همه از همین دوش ها استفاده می كردند."

آغل گوسفندان كمی دورتر، بسمت كوه بود، با درهای کوتاه چوبی كه دورش آجری بود. آغل مثل تونل به داخل كوه می رفت. ما سری به داخل آن كردیم، اما جلو نرفتیم. گوسفندی ندیدیم. كشاورز راهنمائی كه همراهمان بود گفت:

"از سه روز پیش اینجا را ژاندارمری محاصره كرده بود. هیچ یك از روستائیان محلی حق نداشتند از جاده عبور كرده و به این سمت بیایند. همه گوسفندها را ژاندارمری برد. خیلی تیر در كردند، خانم كشته شد. رفته بودند بالای كوه و ژاندارم ها از پائین تیر به كوه در می كردند. خانم كه كشته شد آقا و بچه ها را همراه جنازه خانم آوردند پائین و بردند. آنها از سه روز پیش رفته بودند داخل غار."

كوهی كه راهنمای ما می گفت، از بالای آغل گوسفندان شروع می شد و چندان مرتفع هم نبود. همراه او رفتیم بالا. او با فانوس در جلو و ما بدنبالش. غار نبود، بلكه فرو رفتگی عمیقی بود میان دو سنگ بزرگ. یك پتو و چند پوكه فشنگ روی زمین پهن و پخش بود و لكه های خون بر جداره یكی از سنگ ها. راهنما گفت:

" سه روز رفت و آمدهائی شد. با آقا حرف می زدند. بنظرم می گفتند اینجا را باید تعطیل كنید و بیائید شهر. نه آقا و نه خانم و شوهرش زیر بار نرفتند، تا اینكه از سه شب پیش ژاندارم ها منطقه را محاصره كردند. آقا به من و دو نفر دیگر گفت شماها بروید ده، ما می‌رویم روی كوه. خانم را شوهرش كول گرفت و همراه آقا رفتند بالا. قبل از رفتن به كوه با هم  كمی كشمش داشتند. آقا می گفت خانم نباید بماند. بهتر است با بچه ها خودش را تسلیم ژاندارم ها كند، اما خانم زیربار نرفت. آقا به شوهر خانم گفت می رویم به كوه و تو از آنطرف برو پائین و خودت را برسان به تهران. صحبت یك پیغام بود برای پدر خانم. آقا مقداری کشمش و یك قرآن را هم كه همیشه آن را می خواند با خودش برداشت. ما این پائین بودیم كه ژاندام ها آمدند نزدیك‌ تر. ما گفتیم كه كارگریم و هیچ كاره. ما را كردند در یكی از اتاق ها و در را رویمان بستند. سر دسته شان خواست برای صحبت برود بالای كوه، اما از بالا تیرانداخته شد و دیگر كسی بالا نرفت. آقا وخانم  دوتا تفنگ شکاری خودشان را هم برده بودند بالای کوه. دو شب و دو روز درهمین حالت بودیم كه از روز سوم تیراندازی شروع شد. آقا و خانم خیلی زود تیرشان تمام شد. آقا با بچه آمد پائین. همانطور كه بالا رفته بودند. خانم كشته شده بود. تیر به سینه اش خورده بود. جنازه را ژاندارم ها آوردند پائین. آنها را سوار كردند و بردند..."

این همه ماجرای آن "كمون" كشاورزی كه علی پهلوی نیا برپا كرده بود نیست. آن كه خبر كشته شدنش بعنوان خرابكار به مطبوعات داده شده بود، پسر تیمسار حجت كاشانی و شوهر كتایون عدل بود كه با یك پیام به تهران فرستاده شده بود. او را فرستاده بودند تا بلكه پرفسور عدل پزشك ویژه دربار و معروف ترین جراح ایران را قانع كند نزد شاه واسطه شود، تا بلكه شاه دستور خود به ساواك و ژاندارمری برای برهم زدن آن "كمون" پس بگیرد. ساواك پیام آور را وقتی به تهران رسید در یك خانه بدام انداخت و در یك تیراندازی دو طرفه كشت. پسر تیمسار حجت از همین خانه به پدرش تلفن کرده بود و بعدها گفته شد که پدرش آدرس محل را به ساواک داده بود تا پسر را بگیرند. (کاری که بعدها و درجریان حوادث خونبار دهه 60 برخی روحانیون کردند و فرزندان خود را که وابسته به مجاهدین خلق بودند لو دادند و اعدام آنها را موجب شدند.)

پس از کشته شدن کتایون عدل، نوه های پرفسور عدل را مستقیم به خانه پرفسور عدل بردند و تحویل او دادند. علی را به كجا بردند؟ هیچكس نگفت، اما او را نه كشتند و نه زندانی كردند، بلكه در یك خانه محبوس كردند. شاه به تیمسار حجت كاشانی كه پسرش دراین ماجرا كشته شد، یك درجه دیگر داد و او را كرد رئیس سازمان تربیت بدنی! پدری كه احتمالا قد بلند ترین و لاغر ترین ژنرال شاه بود، و هر گاه در پادگان ها از قربانی کردن پسرش- بعنوان خائن- در پای اعلیحضرت سخن می گفت با چوب تعلیمی كوتاه و مشكی رنگی كه همیشه در دست داشت آهسته آهسته به ران پایش می زد.

 

مادر فرح در آن بخش از خاطراتی كه از او منتشر كرده ایم، ادامه سرنوشت او را آنگونه نوشته كه می خوانید.