1348
بامداد سرد بهمن ماه بدنیا می آیم.. پنج خواهر و یك برادر 14
ساله، در خانه منتظر و به گوش مانده اند و تا خبر تولدم را می
شنوند، هلهله میكنند. برادرم قلك كوچكش را می شكند و همان
شبانه پولهایش را بر می دارد و به امامزاده (معطوك) خرمشهر می
برد و نذرش را در ضریح می اندازد. خدا به او یك «برادر» داده
در آن روزها "برادری" هنوز قیمت داشت.
1357
انقلاب است. كوچه ها را می دَوَم. وقتی به خانه می رسم، كسی
نیست. همه رفته اند خانه «خدیجه خانم» پای تلویزیون نشسته
اند:«هیس! بیا امام رو ببین! امام اومد!» زنها و بچه ها، یكی
یكی «صورت امام» را بر صفحه تلویزیون می بوسند. آن روزها
"ایمان" هنوزقیمت داشت.
1363
بحبوحه جنگ است.مادرم چادربه سر از دورمی آید. نگاهش ناامید،
اما مهربان است. كتابهایم را به او میدهم تاپولش را از دستش
بگیرم و بروم برای ناهار، نان بخرم. اما می بینم آن كاغذ، پول
نیست! «كوپن» است. كوپن روغن یا قند یا برنج. دارد می رود آن
را به «محمودآقای بقال» بفروشد و با پولش، نان و پنیر بخرد!
پدرم ازیك وانت پیاده می شود، زیرلب به راننده غُر میزند كه
كرایه اضافه گرفته. راننده كرایه اش رابه پدرم پس می دهد و
هردو می خندند . آنروز ها "همدلی"هنوز قیمت داشت.
1364
«پدر» 40 تومان به مادر می دهد. مادرم می گوید: «با این كه نمی
شود چیزی خرید!» پدرم می گوید:«توكل برخدا!» فردا هم خدا كریمه
در آن روزها "امید" هنوز قیمت داشت.
1365
بمباران های دشمن بعثی به شیراز هم رسیده.. پدرم سالهاست
«عزادار» شهر دوست داشتنی مان «خرمشهر» است. اینجا و آنجا مردم
می گویند باید كاری برای وطن بكنیم. آن روزها "وطن" هنوز قیمت
داشت.
1366
یك شب تابستانی سرشام می گویم: «من با حسن میخواهم بریم جبهه!»
زبان مادرم بند می آید! «حسن» همكلاسی ام به «شوخی و جدی» به
من می گوید تصمیم گرفته «شهید» شود تا خانواده فقیرش «بیمه»
شوند! جایی شنیده ام:«نگویید انقلاب برای من چه كرده؟ بگویید
من برای انقلاب چه كرده ام؟» فكر می كنم. اما معنایش را نمی
فهمم. من هم می خواهم همراه حسن به جبهه بروم تا وقتی كسی
پرسید:«تو برای انقلاب چه كاری كرده ای؟» جوابی داشته باشم!
چون هنوز انقلاب برای خانواده فقیرما كاری نكرده و نمی توانی
این سئوال را بپرسی؛ مگر آنكه به سئوال دومی، جواب داده باشی
ازطرفی به قول«حسن» درآن شرایط سخت، «یك نان خور» هم كمتر،
بهتر! «حسن» را بعد از «شبیخون انبردستی» ستون پنجم در جزیره
مجنون هرگز نمی بینم! مفقودالاثر شده و جز پلاكش چیزی از او
باقی نمانده است! در برگشت، حجله اش را سر خیابان شان می بینم.
می شنوم خانواده اش، پول اهدایی «بنیاد شهید» را قبول نكرده و
گفته اند:«حسن جانش را برای اسلام و وطنمان داده، نه برای
پول!» هنوز هم وقتی فاتحه می خوانم، یاد«حسن» هستم و به
یاد«مرام» خانواده فقیرش. آن روزها "مرام" هنوز قیمت داشت.
1368
یك سال بعد از جنگ، «كار» كم است. اما هنوز «امید» هست. پول
نیست، اما هنوز «توكل» هست. «خوشبختی» نیست، ولی هنوز «خنده»
در خانه ها هست. «پدر» چندماهی است «رفته» و بین ما نیست، ولی
«وطن» همچنان هست. ما هرچه توانستیم برای انقلاب كرده ایم، ولی
انقلاب هنوز كاری از دستش برنیامده! خانواده هنوز در فقر است.
آن روزها هنوز «فقر» زینت مؤمنان است و مسابقه ثروت اندوزی
شروع نشده. پدرم درخاك سوخته خرمشهر «جان» داده و من از اینكه
جنازه اش را از شهرش انتقال دادیم و در شیراز دفن كردیم، هنوز
احساس گناه می كنم. می گویم خرمشهری كه ما رفتیم و دیدیم، نه
گورستان داشت. نه غسالخانه داشت و نه حتی «قبركن»! چاره ای
نداشتیم مادرم می گوید اینجا هم جزو خاك وطنشه «خاك پاك»
ایرانه. فرقی نداره، آن روزها هنوز "خاك وطن" قیمت داشت.
1369
درخرمشهر، آن قدر«بیكاری» هست كه راننده ماشینی كه كنُترات
میكند تا ما و جنازه پدر را به شیراز ببرد، تا خود شیراز سرخوش
است كه مسافری گیر آورده و با صدای كم، ترانه های «آغاسی» را
زمزمه می كند! بعد به خود می آید و آهی می كشد و زیرلب فاتحه
ای می خواند. دست آخر «نصف» پولش را بابت شرمندگی یا همدردی
نمی گیرد. آن روزها هنوز "معرفت و همدردی" قیمت داشت.
1371
می آیم تهران. روزنامه «سلام» وخبرنگاری می كنم و در اتاقی در
طبقه آخرش، شبها می خوابم و روزها می نویسم. اما كم خوابی
همیشگی را دارم. هنوز هم می نویسم و هنوز هم كم می خوابم. با
خودم می گویم باید كاری بكنیم. هنوز می دانم باید كاری برای
«ایران» بكنیم. تا روزی كه ایران برای ما كاری بكند! با این
حال؛ " ایران" هنوز قیمت داشت.
«تكه نانی» داشتیم. «خرده هوشی»، ایمانی، دینی،... و صدای اذان
مرحوم مؤذن زاده، همیشه به یادمان می انداخت كه هرچه نباشد، آن
بالاها یك «خدایی»هست! خدایی كه خیلی كارها برایمان كرده، بی
آنكه پرسیده باشد:«تو برای خدای خود چه كرده ای؟»
... و ؛ خردادماه 1388
می نویسم: دردوره انقلاب و جنگ و بعد از آن، از بمباران و
گرسنگی وسختی ها عبور كردیم و با «زردی فقر» ساختیم و زنده
ماندیم. «امید» داشتیم. می دانستیم روزی ایران «ساخته» خواهد
شد. حالا گویا سالهاست مُرده ایم و دیگر زندگی نمی كنیم. فقط
زنده ایم. یكی آمده و زده به سیم آخر و می گوید همه آنها كه در
این سالها معتمدان ما و رهبران كشور بودند، مشتی «دزد» بوده
اند. رهبران كشور می گفتند «مسئولان» دارند ما را به سمت «ارزش
ها» می برند! و كشور را به «بهشت» تبدیل خواهند كرد! اما حالا
یكی آمده و می گوید از همه این 30 سال، 27 سالش را ما توسط
«منتخبین مردم» و «معتمدین امام ورهبری»، «چاپیده» شده ایم!
«چپاول» شده ایم! او مسئولان قبل از خود را به «فساد و دزدی»
متهّم می كند و ما را برای «حماقت» انتخاب مشتی دزد و فاسد!
سرزنش می كند و رأی می خواهد! در مناظره تلویزیونی، روبروی
نخست وزیر سالهای جنگ می نشیند و با تهدید می پرسد:«بگم؟ بگم؟»
و عكس همسر او را نشان می دهد تا «پرده از تخلف تحصیلی!» او
بردارد! ولی فراموش كرده تا همین چندماه قبل یك «دكتر جعلی» را
وزیر كشورش كرده بود و تا آخر از او حمایت كرد، تا همین
انتخابات را آن دكتر فریبكار برگزار كند! او به جز همین
«اتهامات كلی» و افشای مافیاهای خیالی، چیزی ندارد كه بگوید.
(یکی از خوانندگان پیک نت، با امضای ای میلی "علی نظامی" مطلب
بالا را برای ما ارسال داشته بی آنکه زحمت کشیده و بنویسد که
این نامه را خود نوشته و یا از جائی برگرفته و برای ما فرستاده
است. نامه را منتشر می کنیم، به این امید که نویسنده نامه
معلوم شود.)
پیک نت 4 دی 1390 |