ايران  

        www.pyknet.net

   پيك نت

 
صفحه اول پیوندهای پیک بايگانی پيک

2 آذر  1390

infos@pyknet.net

 
 
 

از این شماره در پیک نت
آغاز انتشار
"شاه" به قلم اردشیر زاهدی

 
 
 
 

اخیرا بخشی از خاطرات اردشیر زاهدی، پسر و رابط سپبهد زاهدی در کودتای 28 مرداد، وزیر خارجه و داماد شاه که در زمان انقلاب در ایران، سفیر شاه در امریکا بود، منتشر شده است. در این خاطرات نکاتی مطرح می شود که برای مقایسه آنها با شرایط کنونی جمهوری اسلامی خواندنی و دانستنی  است. از جمله درباره چاپلوسان و متملقانی که بی وقفه شاه را باد می کردند و او نیز باورش شده بود که کوروش ثانی است.

پیک نت از این شماره، و همزمان با پایان گرفتن بخش مرور اخبار و رویدادهای کودتای 22 خرداد 1388، می کوشد بخش هائی از این خاطرات را منتشر کند. ما برای آن که تصور نشود دخل و تصرفی در گفته های اردشیر زاهدی کرده ایم، حتی آن بخش هائی که وی سعی می کند شاه را تبرئه کند و اطرافیان او را مقصر نیز منتشر می کنیم. همچنین القابی که هنوز در باره شاه به کار می برد.

 

زاهدی می نویسد:

 

«من 25 سال تمام به انحای مختلف در کنار شاه بودم، من هم داماد شاه بودم و هم دوست صمیمی او. شاید کمتر مورد مشابهی را بتوان یافت که یک نفر داماد حتی پس از جدائی و طلاق از همسرش هم چنان دوست صمیمی پدر همسرش باقی بماند!

 

شاه آدم باهوشی بود اما متاسفانه ضعف کارآکتر داشت و اصلا به درد موقعیت های مشکل و مواقع اضطراری نمی خورد. او پادشاهی بود که برای مواقع آرامش ساخته شده بود. به محض آن که مشکلی پیش می آمد خودش را می باخت و سلسله اعصابش در هم می ریخت.

 

دوست ندارم اکنون که او در این دنیا نیست و نمی تواند پاسخگو باشد این حرف ها را بزنم اما باید به گویم که در جریان حوادث 25 تا 28 مرداد ماه سال 32 هم خود را به کلی باخته بود و به همین خاطر از کشور خارج شد.

 

هر وقت با هم تنها می شدیم می گفت: «اگر مرا آزاد گذاشته بودند ترجیح می دادم در آمریکا یک مزرعه بزرگ می خریدم و کشاورزی می کردم.» اشکال دیگر اعلیحضرت این بود که به اطرافیانش اعتماد بی مورد داشت و حرف های دروغ اشخاص متملق و چاپلوس را می پذیرفت.

 

تقریبا ده روز قبل از رفتن (آیت الله) خمینی از ایران آقای پاکروان رئیس اسبق ساواک به من اطلاع داد که شاه می خواهد مملکت را ترک کند. او با اصرار از من می خواست تا شاه را تشویق به ماندن در ایران کنم و می گفت اگر شاه برود ارتش ماجرای 28 مرداد 32 را تکرار نخواهد کرد. من این مطلب را به شاه گفتم و او گفت: «ارتش! ارتش ممکن نیست به من خیانت کند!» بعد که در خارج شنید قره باغی اعلامیه بی طرفی ارتش را امضاء کرده است فوق العاده عصبانی شد و تا مدتی قره باغی را فحش می داد.

محمدرضا شاه در سال های پایان سلطنت خود عمیقا دچار افسردگی بود. چه کسی را در دنیا سراغ دارید که از ابتلای خود به بیماری کشنده سرطان مطلع باشد و داروهای مخصوص بیماران سرطانی را مصرف کند و دچار افسردگی نشود؟ او در دو سال آخر حکومت خود به هیچ چیز علاقه و توجه نشان نمی داد و حتی خانم گیلدا آزاد (طلا) دوست دختر مورد علاقه اش را هم ترک کرده بود. مشکل دیگر اعلیحضرت بها دادن زیاد ایشان به زنان بود و به طور عجیبی از زنان حرف شنوی داشت.

 

متاسفانه نفوذ شهبانو فرح روی ایشان و تصمیمات زنانه ای که شهبانو تحت تاثیر دوستان و فامیل خود می گرفتند بزرگ ترین لطمات را بر سلطنت شاه وارد آورد. وی تا آخرین روز حیات، رضا قطبی را لعن و نفرین می کرد و می گفت آن نطق کذایی را قطبی نوشت و به دست من داد تا بخوانم. اشاره ایشان به آن نطق معروف بود که مردم اسم آن را «غلط کردم» گذاشته بودند و شاه را به خاطر آن تحقیر می کردند.

 

باید به گویم اکثر فرماندهان ارتش افراد بی وجود و فاقد ابتکار و ذلیل و زبونی بودند و تنها هنر آنها دزدی بود.

 

پدرم (سپهبد زاهدی) می گفت شاه عمد دارد که افراد فاقد ابتکار و ذلیل و زبون را اطراف خود جمع کند تا این افراد قدرت کودتا و براندازی شاه را نداشته باشند. مثلا ارتشبد غلامرضا ازهاری که رئیس ستاد ارتش بود شاید باورتان نشود اگر به گویم یک ترس عجیبی از گربه داشت و چون در کودکی گربه او را پنجه کشیده بود همیشه از گربه می ترسید! آن وقت سکان اداره مملکت در خطرناکترین و بحرانی ترین شرایط را به دست این آدم که از گربه می ترسید داده بودند!

 

این دریادار حبیب اللهی از آن دزدهای روزگار بود و در ایامی که فرمانده نیروی دریائی بود تا توانست دزدی کرد و پول ها را به خارج فرستاد و اکنون در آمریکا و انگلستان دارای اوضاع اقتصادی رشگ برانگیزی است.

 

حبیب اللهی که از تهران آمده بود و همه ما را مشتاق شنیدن اخبار و گزارشات دست اول می دید شروع به صحبت کرد. او هر چه بیشتر صحبت می کرد ما در بهت زیادتری فرو می رفتیم. دریادار حبیب اللهی گفت که ارتشبد قره باقی با امان از انقلابیون با آنها سازش کرده و ارتش را به پادگان ها بازگردانده و پشت بختیار را خالی کرده است.

 

اعلیحضرت با شنیدن این مطلب به زمین تف کرده و گفتند این مردک مادر... خواهر... را من از روستاهای اردبیل آوردم و ترقی دادم و به ریاست ستاد رساندم، اما او به من خیانت کرد. خانم فریده دیبا که معلوم بود از زمان ازدواج دخترش با شاه همیشه بغض خود را فرو داده و امکان اظهار نظر و یا مخالفت در حضور شاه را نداشته است، در جلوی همه به اعلیحضرت گفت: «شما فرمانده کل قوا بودید و اگر صحبت از خیانت باشد شما خیانت کرده اید که افسران و درجه داران و قوای تحت امر خود را رها کرده و گریخته اید. یک نفر فرمانده باید آخرین نفری باشد که عرصه را ترک می کند. امثال قره باغی فهمیده اند بازگشتی برای شما متصور نیست و در واقع خواسته اند جان خودشان را نجات بدهند!»

 

این اظهارات باعث رنجش اعلیحضرت شد و اعلیحضرت پس از چند دقیقه سکوت اظهار داشت: «من صحنه را به میل خودم ترک نکردم. آمریکائی ها و دوستان انگلیسی ام به من گفتند که خوب است شما در مواقع خونریزی در ایران نباشید تا کشت و کشتارها به نام شما تمام نشود.»

 

تازه اینجا بود که همه فهمیدند آمریکایی ها می خواسته اند در غیاب شاه ماجرای سال 1954 را در ایران تکرار کنند و با توسل به قوای ارتش مردم را شدیدا سرکوب نمایند.

 

دریادار حبیب اللهی ادامه صحبت را در دست گرفت و در تائید اعلیحضرت گفت: «افسران عالیرتبه و وفادار مانند سپهبد بدره ای و سرلشکر نشاط  قصد کودتای خونینی را داشته اند اما قره باقی با برگرداندن ارتش به پادگان ها موقعیت آنها را تضعیف کرد و باعث شد گارد شاهنشاهی به تنهائی دست به کودتا بزند و در واقع خودکشی کند. به طوری که مردم با سنگ و کوکتل مولوتوف و بطری های آتش زا و سلاح هایی که از اسلحه خانه نیروی هوائی تهیه کرده بودند به قوای گارد جاویدان (سرلشکر نشاط) و گارد شاهنشاهی (سپهبد بدره ای) در خیابان تهران نو و میدان شهناز حمله ور شده و آنها را نابود کرده بودند.

 

حبیب اللهی مدعی شد که قره باغی با انقلابیون همکاری می کرده و حتی خبر احتمال کودتا توسط گارد را به آنها اطلاع داده بود! او داستان های عجیبی هم در مورد همکاری ارتشبد، حسین فردوست با انقلابی ها تعریف کرد که برایمان باور نکردنی بود.

 

حبیب اللهی که در جلسات فرماندهان ارشد مشارکت فعال داشت لیست بلند بالائی از افسران ارشد را که علیه اعلیحضرت صحبت کرده و یا با کودتا مخالفت کرده و یا با انقلابیون تماس گرفته بودند ارائه کرد. او اطلاع داد که سپهبد امیرحسین ربیعی فرمانده نیروی هوائی با تجهیز یک اسکادران بمب افکن قصد بمباران مقر (آیت الله) خمینی و همکاران او را داشته اما چند نفر از افسران نیروی هوائی نقشه او را خنثی کرده بودند.

 

یکی از حضار که حرف های حبیب اللهی را با دقت گوش می کرد با شنیدن این مطلب از روی چاپلوسی گفت: «این افراد بعدها چطور می توانند بایستند و به روی اعلیحضرت نگاه کنند!» خود شاه با شنیدن این حرف چاپلوسانه پوزخندی زد که ما معنای آن پوزخند را فهمیدیم. اولا وضع جسمانی شاه روز به روز تحلیل می رفت و امیدی به زنده ماندن ایشان برای حتی چند ماه آینده نبود و ثانیا اوضاع و احوال ایران نشان می داد که دیگر هیچ شانسی برای بازگشت سلطنت وجود ندارد. موقعی که در مراکش بودیم حملات دولت جدید انقلابی ایران به سلطان حسن دوم شدت گرفت و او را به خاطر پناه دادن به شاه مورد حمله قرار می داد و مراکش را تهدید به انتقام می کردند.

 

فرزندان شاه در آمریکا تحصیل و زندگی می کردند و بیشتر سرمایه های اعلیحضرت و خانواده پهلوی هم به بانک های امریکایی سپرده شده بود. البته اعلیحضرت سرمایه های قابل توجهی هم در بانک های اروپا و به ویژه سوئیس داشتند.

 

اعلیحضرت علاقه زیادی به رفتن به آمریکا نشان می دادند و به این ترتیب آمریکا را دچار بحران کرده بودند. اگر آمریکا شاه را می پذیرفت روابطش با دولت جدید ایران بحرانی می شد و منافع حیاتی او در ایران و منطقه به خطر می افتاد و اگر شاه را نمی پذیرفت موجب ناامیدی همه رهبران منطقه و دوستان آمریکا در جهان می شد و آنها نسبت به وفاداری آمریکا دچار تردید می شدند و از خود می پرسیدند که آیا سرنوشت آینده ما نخواهد بود؟!

 

اعلیحضرت در خارج که بودیم مرتب غصه می خوردند که چرا در سال 1342 کار را یکسره نکرد و طبق توصیه اسدالله علم (آیت الله) خمینی را به جوخه اعدام نسپرد. ایشان می گفت که در مبارزه با روحانیون، هم پدرشان اشتباه کرد و هم خودش خطر آنها را دست کم گرفت! حقیقت این بود که در سال 1342 اعلیحضرت بی میل نبود که کار (آیت الله) خمینی را یکسره کند اما مطابق قانون اساسی نمی توانست یک مجتهد مسلم را به اعدام به سپارد و از طرفی روحانیون هم ممکن بود علیه دستگاه سلطنت اعلام جهاد کنند! اعلیحضرت تا آخرین لحظات عمر حیاتش هویدا را لعن و نفرین می کرد و او را باعث و بانی نابودی مملکت می دانست.

 

من در آن لحظات به اعلیحضرت توصیه گذشته خودم را یادآوری کردم همان موقع که آن نامه معروف علیه (آیت الله) خمینی چاپ شد و باعث بروز اغتشاش در کشور گردید من به اعلیحضرت توصیه کردم فورا هویدا را دستگیر و به جرم نوشتن نامه محاکمه و مملکت را آرام کند! اما اعلیحضرت به جای قبول این نصیحت و توصیه مشفقانه بنده را متهم به خصومت شخصی با هویدا کرد. زمانی که در پاناما بودیم شاه با ناراحتی ضمن یادآوری علل بروز انقلاب قبول کرد که در برخورد با اغتشاشات روزهای آغازین نهضت تعلل و کوتاهی کرده و فریب هویدا را خورده است. اعلیحضرت تعریف کرد که چطور وقتی از نعمت الله نصیری (رئیس ساواک) پیرامون شورش های تبریز توضیح می خواسته، هویدا به کمک نصیری شتافته و برای آن که بی کفایتی ساواک را توجیه کند گفته است شورشیان مشتی کمونیست و توده ای هستند که از آن طرف مرزها آمده اند!

 

این دو نفر مدت ها این فکر را به مخیله شاه انداخته بودند که کمونیست ها (توده ای ها) در پشت این حوادث هستند! پس از وقوع تظاهرات و آشوب های تبریز شاه در یک مصاحبه اعلام کرد که باورش نمی شود تبریزی ها این کارها را کرده باشند و او معتقد است که این افراد همه از آن سوی مرز آمده بودند. (مقایسه کنید با سخنان علی خامنه ای در باره تظاهرات 25 خرداد مردم در اعتراض به کودتای انتخاباتی 22 خرداد در نماز جمعه بعد از کودتا که همچنان آن را بعنوان فتنه خارجی آن را تکرار می کند!)

 

من به شاه عرض کردم: قربان! ترکیه هم پیمان ما در پیمان نظامی ناتو است و با ما قرارداد امنیتی دارد و اجازه نمی دهد حتی یک نفر به طور غیر قانونی از مرز آن کشور به ایران عبور کند. مرز اتحاد شوروی هم با وسایل راداری پیشرفته کنترل می شود و حتی یک کلاغ هم نمی تواند از آن طرف مرز به پرد و وارد ایران شود. گفتن این حرف که شورشیان از آن طرف مرز آمده اند در شان اعلیحضرت نیست، و باعث مضحکه ایران در دنیا می شود و جهانیان سئوال می کنند این چه مملکتی است که صدها هزار نفر می توانند از مرزهای آن به طور غیر قانونی عبور کنند؟!

 

اعلیحصرت گزارش بلندبالائی را که توسط ساواک تهیه شده بود نشانم داد و من دیدم که ساواک ضمن اشاره به عضویت یک آذربایجانی در کادر رهبری اتحاد شوروی (پولیت بورو) نتیجه گرفته است که حیدر علی اف که اصالتا متولد زنجان است اهداف ناسیونالیستی دارد و دنبال اتحاد دو آذربایجان می باشد و به همین خاطر آشوب های تبریز را دامن زده است.

 

خدمت شاه عرض کردم: «چطور تا قبل از انتشار نامه علیه (آیت الله) خمینی این مسائل نبود؟!» معلوم بود که خود شاه هم به این حرف ها اعتقاد ندارد اما دنبال خودفریبی است و نمی خواهد باور کند که پس از یک دوره نسبتا طولانی آرامش و سکوت مملکت به طرف ناامنی و سقوط پیش می رود. همه ساله به دستور اعلیحضرت بودجه هنگفتی در اختیار ساواک قرار می گرفت و ساواک هم برای آن که نشان بدهد لایق دریافت این بودجه عظیم است داستان های عجیب و غریب جاسوسی درست می کرد و طی گزارشاتی به عرض شاه می رساند.

 

مثلا گزارش می کردند که در فلان شب نشینی خصوصی در برلین صدراعظم آلمان از نزدیکی بیش از حد ایران به انگلستان انتقاد کرده و گفته نمی داند چرا شاه ایران فرصت های اقتصادی به آلمان نمی دهد.

 

یا متن گفتگوی رهبر حزب کارگر در جلسه خصوصی حزب را می آوردند و به شاه می دادند و متاسفانه اعلیحضرت سئوال نمی کردند که چگونه شما به این مطلب دست یافته اید؟!

 

ساواک حتی یک بار مدعی شده بود که در دفتر نخست وزیر انگلستان شنود گذاشته است. اعلیحضرت از این مطلب خوششان می آمد. اصولا اعلیحضرت از جوانی به داستان های پلیسی و و خصوصا داستان های شرلوک هلمز و مایک هامر علاقه وافری داشتند و ساواک هم با اطلاع از این علاقه شاه برای ایشان داستان می ساخت. آنها گاهی اوقات هم برای نشان دادن کارائی ساواک عده ای را می گرفتند و متهم به کارهایی می کردند که اصلا صحت نداشت. مثلا یک گروه روشنفکری را که شب شعر برگزار می کرد و هر ماه در خانه یکی از شعرا و نویسندگان (بیشتر مطبوعاتی) دوره می گذاشت و تمایلات چپی داشت گرفتند و برای آن که کار خود را مهم جلوه بدهند اعلام کردند که این گروه قصد گروگانگیری و ربودن والاحضرت ولیعهد و سایر فرزندان شاه را داشته اند. دو نفر از اعضای این گروه بعدا اعدام شدند.(مرور کنید ادعاهای وزیر اطلاعات "مصلحی" در باره نفوذ در قلب موساد و یا سرمقاله های حسین شریعتمداری درباره گرفتن نفوذ در جاسوسخانه های امریکا در لبنان و سوریه و ...)

 

در نتیجه این گزارشان بی اساس اعلیحضرت به همه کس و همه چیز بدبین شده بودند و همه را به چشم جاسوس «سیا» و یا اینتلیجنت سرویس و یا ک.گ.ب می دیدند! اشکال دیگر ساواک (در زمان مدیریت نصیری) این بود که با هویدا ساخته بودند و مطابق میل نخست وزیر گزارشان مثبت در مورد پیشرفت های همه جانبه و توسعه امور مملکت به شاه می دادند و تصویری از خوشبختی و رفاه و سعادت مردم ایران را در پیش چشمان شاه می گشودند.  گوئی در این مملکت حتی یک ناراضی هم وجود ندارد.

 

متاسفانه شاه این مطلب را باور کرده بود و وقتی در جریان تاسیس حزب فراگیر رستاخیز اعلام شد که هر کس در این مملکت ناراضی است می تواند بیاید پاسپورت را به گیرد و برود، تنها یک نفر تقاصای خروج از مملکت را داد و شاه با توجه به این مطلب همیشه می گفت: «در این مملکت یک نفر ناراضی بود که او هم پاسپورتش را گرفت و رفت!»

 

ارتشبد نصیری (رئیس ساواک) به جای پرداختن به وظایفش به یک ماشین امضاء تبدیل شده بود و اداره ساواک با پرویز ثابتی بود.

 

نصیری در شمال ایران و در کیش به ساختمان سازی سرگرم بود و فعالیت های اقتصادی می کرد. اشکال دیگر او علاقه مفرطش به ارتباطات جنسی گسترده با زنان بود و اوقات خود را به این امور می پرداخت و از وظایف کاری اش باز می ماند. باید به گویم که اصولا انتخاب نصیری برای ریاست ساواک کار درستی نبود و نصیری قابلیت های لازم برای کارهای امنیتی و اطلاعاتی را نداشت. او چون سال ها در گارد شاهنشاهی خدمت کرده و در جریان حوادث 25 تا 28 مرداد سال 32 هم وفاداری خودش را به شاه نشان داده بود به این پست رسید و لیاقت پیشری از خود نشان نداد.

 

شاه از او خوشش می آمد چون نصیری خودش را سگ اعلیحضرت می نامید. این که او خود را چاکر می نامید از روی احترام بود و «چاکر» در فرهنگ فارسی از گذشته های دور وجود داشته و برای عرض احترام و ارادت به کار می رفته و اکنون هم به کار می رود. اصولا لفظ «چاکر» یک  اصطلاح درباری بوده است. اما این که یک نفر خود را سگ به نامد برای ما قابل قبول نبود.

 

من در طول زندگیم دو نفر را به کلی فاقد کارآکتر دیده ام. اولی همین ارتشبد نصیری بود که خود را سگ شاهنشاه می نامید و دومی دکتر اقبال بود که می گفت غلام خانه زاد شاهنشاه است. جالب این که چندین بار میان اسدالله علم و دکتر اقبال برسر به کار بردن این اصطلاح دعوا و درگیری شده بود و اقبال می گفت او اصطلاح «غلام خانه زاد» را ابداع کرده و علم مدعی بود که قبل از وی پدرش هم غلام خانه زاد اعلیحضرت رضاشاه و محمدرضا شاه بوده است!

 

شاه دچار توهم بود و این توهم را همین اطرافیان خائن و چاپلوس متملق و دروغگو به ذهن او انداخته بودند.

 

حتی در آمریکا هم مخالفان سیاسی وجود دارند حتی در انگلستان هم زندانیان سیاسی وجود دارند. چطور شاه باورش شده بود که در ایران فقط یک ناراضی وجود داشته و او هم از کشور خارج شده است. هنوز برای من مبهم است!

 

اعلیحضرت فقط روزی متوجه پایان کار خود شد که با هلی کوپتر از فراز تهران به تماشای تظاهرات مردم پرداخت و شخصا دید که میلیون ها نفر در خیابان های تهران با مشت های گره کرده شعار «مرگ بر شاه» می دهند.

 

بعدها شهبانو فرح برایم تعریف کرد که شاه بعد از بازگشت از آن بازدید هوایی دستور داد تمام افراد و نزدیکان خانواده های پهلوی و دیبا به فوریت از کشور خارج شوند. همه کسانی که به توعی وابسته به دو خانواده پهلوی و دیبا بودند به فوریت کشور را ترک کردند. افسران عالیرتبه ارتش و مدیران بلند پایه مملکتی با کسب اجازه از شاه از مملکت خارج شدند و فقط شخص شاه و شهبانو تا روز نخست وزیر بختیار در کشور باقی ماندند. تنها کسانی گیر افتادند که از نظر شاه در طول 13 سال گذشته به نوعی خیانت کرده و آشوب های مملکت ناشی از عملکرد اشتباه آنها بود.

پیک نت 2 آذر

 
 

اشتراک گذاری: