یادش بخیر. در حیاط بند 305 اوین قدم
می زدم که سام محمودی سرابی با حرارت
راهم را گرفت و یادداشت زیبایش را بر
روزنامه دیواری بند برایم خواند...
چند روز بعد آزاد شد و در دفتر خاطرات
من یادداشتی را به همراه قطعه شعری که
بخاطرش زندان بود نوشت. دلنوشته اش را
بخوانیم:
جناب خزعلی بسیار عزیزم
...
خواستم شعر اعتراف را برایتان بنویسم
به رسم یادگار، که ظاهراً قرص ها
اثرشان را روی حافظه ام گذاشته اند،
البته قرص ها جای خود، انفرادی نیز
ناخودآگاه حافظه را زایل می سازد.
بنابراین، تنها بخشی از این غزل -
مثنوی را برایتان می نویسم.
من اعتراف می کنم به قتل و حمل اسلحه
به اغتشاش و مفسده، به سازش و مسامحه
من اعتراف می کنم به انقلاب مخملی
به کودتای موسوی، علیه بیت رهبری
من اعتراف می کنم که خاتمی منافق است
و شیخ هم، طبیعتاً، خرابکار و فاسق
است
و اعتراف می کنم، به صاف بودن زمین
به روز بودن شب و یسار بودن یمین
من اعتراف می کنم که شب سفید بود و من
اگر سیاه دیدمش خطای دید بود و من
من اعتراف می کنم که جان نثار رهبرم
***
باقی این شعر بقای عمر شما باشد |