|
ششم مرداد ماه
1362-
سياوش كسرائی شاعر اميد، انقلاب و تحول در
ايران،
كه تحت پيگرد امنيتی قرار گرفته بود، جلای وطن كرد و
ديگر هرگز نتوانست به آن بازگردد.
در سال های انزوای روحانيون روشن بين ايران و قرار
داشتن آنها در انزوای سياسی و در منگنه سازمان
امنيت شاهنشاهی يك شب را تا صبح زير كرسی خانه
آيت الله خمينی در شهر قم به سر برد. آنشب بر سر
شعر، سياست و هم انديشی های مشترك روشنفكران
دينی و غير دينی و درد مشترك همگی در برابر
استبداد دربار با او و آقا ثقفی
که
پل ارتباطی آیت الله با روشنفکران و دانشگاهیان
بود گفتگو
كرد. حال، اينك خود به
انزوائی می رفت كه نمی دانست در آن دق مرگ خواهد شد، كه
شد!
شعر كوتاه
"محمد"
را پس از اين ديدار
سرد زمستانی سرود. آنشب آقا از مولوی و آشنائی
اش با ادبيات ايران گفت و كسرائی از آرش كمانگير
و گل هائی كه باد كودتای دربار آنها را با خود
برده بود: بسيار گل كه از
كف من برده است
باد...
اما من غمين، گلهای
ياد كس را پرپر نمی كنم. من مرگ هيچ عزيزی را باور نمی
كنم!
بعدها "فرهاد"
محمد را در قالب ترانه ای كه خطاب آن به آيت
الله
خمينی و
ياران به حاكميت رسيده او بود خواند، كه اگر در آن سال های سوار
بر مرکب یک انقلاب عظیم و مردمی شنيده و باور
كرده بودند، امروز اينچنين
اسير دست زهد فروشانی از نوع مصباح یزدی و جنتی و
اوين پرستانی از قماش شریعتمداری و
عسگراولادی نبودند.
عمو نوروز در آرش كمانگير او از روزهای تلخ
دربدری، بی پناهی و رفيق مرگی پس از 28 مرداد
قصه ها گفته بود، و او در آن روزگار تلخ تر از
زهر، زندگی را در افسانه
آرش
به
شعله
پيوند زد
تا فرياد برآرد: آری، آری
زندگی زيباست، زندگی آتشگهی ديرنده پا برجاست... گر بيافروزيش
رقص
شعله اش از هر كران پيداست... ورنه خاموش است و خاموشی
گناه ماست!
پا
به پای انقلاب در كنار مردم ماند و راه پيمود
و شعرش همراه دانشجوی خط امام از ديوار سفارت امريكا
بالا رفت. در سال 62 ، همان ها كه هنوز آرزوی
تكرار دهه خونين و ننگين 60 را دارند قصد گريبان
و جانش
را كردند. همان ها كه امروز حاكم اند و مردم را
محكوم و خانه نشين می خواهند!
جان
را بدرنبرد، شعر و اميدش را از محاصره
شب پرستان
نجات داد و در سال های مهاجرت نيز همچنان از اميد و
نويد بسررسيدن شب سياه گفت. از انقلاب گفت، اين
راز ابدی تحول و
پيشرفت بشريت!
پس از او، شعر اين
شحنه
مست
و اين
نسل
جوان
را چه كسی خواهد سرود؟ |