پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيك

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 

 
 

خاطرات عزت شاهی، رئيس کميته ها در تهران
موتلفه و نهضت آزادی
روزهای خوش اتحاد
درستاد استقبال از خمينی
درجريان رقابت بين کميته و سپاه و دادستانی برای دستگيری ها، عده ای سرشان برباد رفت!

تا قبل از آمدن آقای خمينی، بسياری می پنداشتند تاريخ در آستانه تکرار است و با کودتائی مثل کودتا 28 مرداد دوباره شاه برخواهد گشت. لذا دست به عصا حرکت می کردند و در نهضت قاطی نمی شدند، اما همين که يقين کردند ورق بر نمی گردد، از همه انقلابی تر شدند و گفتند:" اگر ما نبوديم انقلاب نمی شد." اينها همان کسانی بودند که اجازه نمی دادند کتاب های شريعتی را در قفسه کتاب مسجدشان بگذارند! پس از ترور منصور، موتلفه ای ها هم رفته بودند دنبال زندگی و تجارتشان و حداکثر کمک مالی و يا فعاليت فرهنگی می کردند. توصيه انقلابی آنها به جوان ها اين بود که به خيابان شاهرضا نرويد چون زن های بی حجاب را می بينيد. خودشان هم پيراهن بی يقه می پوشيدند.

 

 
 

برای کسانی که حوادث و رويدادهای دهه قبل و دهه بعد از انقلاب را بخاطر دارند، خاطرات عزت شاهی برگ برگش يادآور اشتباهات، شقاوت ها، رشادت ها، موج سواری های انقلابی پس از انقلاب و... است. درخلال اين خاطرات، جسته و گريخته اخباری وجود دارد که در زمان خود از محرمانه ترين اطلاعات بوده است و دشوار بتوان تصور کرد کسانی غير از محارم و نزديکان از آن مطلع اند. از جمله غيبت دو ساعته آيت الله خمينی پس از ورود به تهران و سخنرانی در بهشت زهرا. عزت شاهی که خود عضو تيم محافظ آيت الله خمينی بوده می نويسد ايشان دو ساعت ناپديد شد. عزت شاهی می نويسد که بعدها فهميديم آيت الله خمينی – سر راه بهشت زهرا و مدرسه رفاه- رفته بودند برای استراحت به منزل يکی از بستگان خود! در چنان شرايطی استراحت در خانه يکی از بستگاه امری است ناممکن و باحتمال زياد آقای خمينی ديدار مهمی را خود راسا در برنامه داشته و انجام داده است که هنوز اعلام نشده است. اين امر، با توجه به استقلال رای و نظری که از وی – حداقل تا ايست قلبی اول  وانتقال از قم به تهران در آستانه اولين انتخابات رياست جمهوری که بنی صدر در آن پيروز شد- بسيار محتمل تر از استراحت است!

در همين خاطرات بخش اندکی از بحث های پشت پرده درباره نوع برخورد و کنار آمدن با سازمان مجاهدين خلق مطرح است. امری که رهبران سازمان مجاهدين خلق خود در باره آن مهر سکوت برلب زده و چنان دهان خود را آب می کشند که گوئی از اول بسم الله روبروی آقايان بوده اند و ضد جمهوری اسلامی. درحاليکه درهمين خاطرات می خوانيم که حتی کارت ويژه حمل سلاح برای رهبران سازمان مجاهدين خلق و محافظان آن ها صادر شده بود و مسعود رجوی نيز قرار بود شهردار تهران شود. دراين بخش از خاطرات عزت شاهی که خود يکی از دست به گريبان ها در جريان مجادلات داخل زندان ميان مذهبيون و مجاهدين خلق بوده، آنجا که به انتقاد از آيت الله مهدوی کنی می رسد بسيار خواندنی است. بويژه با توجه به موقعيتی که مهدوی کنی در آن سالها در جمهوری اسلامی داشت. حداقل يک خط پرقدرت در جمهوری اسلامی مشی و سياست مهدوی کنی را برای کنار آمدن با مجاهدين خلق و پرهيز از خشونت و ديکتاتوری داشته، همچنان که خط روبروی آن امثال عزت شاهی، لاجوردی و کچوئی از همان ابتدای انقلاب می خواستند تسويه حساب های زندان شاه را خارج از زندان و در داخل حاکميت بعد از انقلاب با مجاهدين ادامه بدهند. همچنان که مجاهدين خود همين روش فاجعه بار را داشتند و هر دو در يک روياروئی خونين با سرنوشت انقلاب بازی کردند.

عزت شاهی گرفتار خودستائی است، اما درعين حال از صراحتی در بيان خاطراتش برخوردار است که موجب اعتبار آن شده است. ازجمله در آن اشاراتی که به رهبران حجتيه می کند و ناخواسته نشانی کسانی مانند مصباح يزدی و خزعلی را می دهد. آنجا که از زيرکی آيت الله خمينی در انتخاب مدرسه علوی برای استقرار در آن ميدهد تا پرچم اسلام خويش را بربام پايگاه اسلام حجتيه برافرازد. و انقلابيون بعد از انقلاب که باز هم اشاره ايست به امثال مصباح يزدی و خزعلی و همين دارو دسته به حاکميت دست يافته در جمهوری اسلامی. بدين ترتيب است که خاطرات عزت شاهی، از گذشته ای می گويد که امروز حاکم است. از آن شيوه هائی سخن می گويد که کميته های انقلاب مبتکر آن بودند و امروز بسيج ادامه دهنده آن. از رقابت سپاه و کميته می گويد که ما در آينده ای نه چندان دور فصل جديد آن را در رقابت ميان بسيج و سپاه شاهد خواهيم بود. اينست وزن و اعتبار خاطرات عزت شاهی و ضرورت پرداختن به آن، عليرغم وقت وحوصله ای که بايد صرف خواندن 855 صفحه گفته های آلوده به خودستائی از خویش و جمعی از يارانش در آن سالها کرد که ای بسا همچنان دراين گوشه و آن گوشه ارگان های نظامی و امنيتی مشغول کارند.

حال بخش برگزيده ديگری از خاطرات او را بخوانيد:

 

روز ورود آقای خمينی من جزو انتظامات بود. متوجه شديم که سيد احمد آقا از پاريس سفارش کرده که انتظامات فرودگاه و حفاظت از امام را به دست مجاهدين بدهند. ايشان اطلاعات و شناخت زيادی از اينها نداشت. آقای مطهری به پاريس تلفن کرد و موضوع را با آقای خمينی در ميان گذاشت و ايشان هم گفتته بود خود شما مسئوليت را به عهده بگيريد. گروه خاصی دراين قضيه دخالت نداشته باشد.

ستاد استقبال شامل آقايان بهشتی، صادق اسلامی، بادامچيان، عسگراولادی، کچوئی و چند نفر ديگر و بيشتر از طيف موتلفه و نهضت آزادی مثل بازرگان، صباغيان و توسلی بودند. من هم به اصرار کچوئی عضو اين ستاد شدم.

قرار بودآقای خمينی بعد از سخنرانی در بهشت زهرا به مدرسه رفاه بروند ولی  به هر دليلی به جای ديگری رفتند. ايشان يکی دو ساعت گم شدند و معلوم نبود که کجا هستند. بعد معلوم شد که تشريف برده به منزل يکی از بستگان يا آشنايان خودشان استراحتی کرده بودند.

اول قراربود ايشان در مدرسه رفاه مستقر شوند ولی بعد در مدرسه علوی استقرار يافتند. بنظر من آقای خمينی به عمد و به قصد اين مدرسه را انتخاب کردند چرا که اين مدرسه پايگاه انجمن حجتيه بود و اين انجمن با حرکت سياسی و انقلاب مخالفت داشت يا حداقل موافق نبود. آقای خمينی هم با اين کارشان به آنها فهماندند که عمر اين نوع موضع گيری ها سر آمده است. خود ايشان کنار پنجره می ايستادند و به احساسات مردم پاسخ می گفتند. تا قبل از آمدن آقای خمينی و تشکيل دولت موقت، بسياری می پنداشتند که تاريخ در آستانه تکرار است و اين انقلاب هم به سرنوشت نهضت ملی نفت دچار خواهد شد و با کودتائی مثل کودتا 28 مرداد دوباره شاه برخواهد گشت. لذا دست به عصا حرکت می کردند و در نهضت قاطی نمی شدند. اما همين که يقين کردند ورق بر نمی گردد، از همه انقلابی تر شدند و گفتند:" اگر ما نبوديم انقلاب نمی شد." اينها همان کسانی بودند که اجازه نمی دادند کتاب های شريعتی را در قفسه کتاب مسجدشان بگذارند. حتی اجازه نمی دادند در پای منبرشان کسی اسم آقای خمينی را بيآورد. کميته استقبال با پيروزی انقلاب از بين نرفت، بلکه در مدرسه علوی و رفاه تشکيلات بی تشکل خود را حفظ کرد و انتظامات و حفاظت را بدست گرفت. در همسايگی مدرسه رفاه ساختمانی بود که حياط و زير زمين داشت. افراد دستگير شده را به اين زير زمين انتقال می دادند و ما مامور شده بوديم که از آن ها محافظت کنيم. مائی که خودمان تا يکی دو ماه پيش زندانی بوديم حالا شديم زندانبان!

شبی که نصيری، رحيمی، ناجی و ديگر سران حکومت نظامی در پشت بام مدرسه رفاه اعدام شدند مردم از اين اقدام بی خبر بودند و فکر کردند کودتا شده. بسياری سراسيمه ريختند بيرون و آمدند که آنجا را حفاظت کنند که به آنها گفتيم خبر نيست. بازجوئی ها و محاکمه ها در مدرسه رفاه انجام می شد. آن روزها مدرسه رفاه و ساختمان مجاورش شکل و شمايل خاصی داشت. کلت و يوزی و مسلسل و ژ3 و جعبه مهمات و ... در وسط حياط تلنبار شده بود. جا نبود و پادگانی هم دراختيار نداشتيم تا تسليحات را به آنجا ببريم. قرار شد مقداری از اينها را که حالت انفجاری نداشتند به منازل آشنايان ببريم. به اين ترتيب من عملا در کميته موقت انقلاب اسلامی مشغول شدم. کار با تحقيق و گزينش و بازرسی و گشت های شبانه و... شروع شد و کميته مرکزی هم در محل مجلس شورای ملی واقع در ميدان بهارستان مستقر شد. آن دوران خيلی از آقايان به بگير و ببند تمايلی نداشتند. يادم می آيد که آقای مهدوی کنی می گفت: اگر حکومت اسلامی ما شکست بخورد و از بين برود بهتر است از اينکه ما بخواهيم با زور و با سرنيزه حکومت را نگهداريم و ديکتاتوری کنيم. به نظرم همين ديدگاه و رواج آن بود که باعث برخی مشکلات و مسائلی چون خرابکاری و کودتا می شد. ايشان مخالف برخورد با مجاهدين بود و بعد از مدتی هم که مجاهدين به عمليات مسلحانه روی آوردند ايشان معتقد بود که ما باعث شديم که اينها کارشان به اينجا کشيده شود.

من از بدو تاسيس کميته مسئول تحقيق و بازپرسی و رئيس کميته مرکز بودم، تا وقتی که آقای فلاحيان آمد و درگيری های من با او شروع شد. او معتقد بود من جزو باند لاجوردی ام و با او همآهنگی می کنم درحاليکه ايشان رئيس کميته شده بود. ايشان حاکم دادگاه های انقلاب اسلامی آبادان، باختران و خراسان، رئيس بنياد مسکن آبادان، رئيس کميته انقلاب، قائم مقام دادستان کل انقلاب، قائم مقام وزير اطلاعات، دادستان ويژه روحانيت، وزير اطلاعات  و حالا هم نماينده مجلس خبرگان است.

پيش از انقلاب

در آن سالهای قبل از تبعيد آقای خمينی به ترکيه و عراق بعضی اوقات اختلافاتی بين دانشجو و روحانی پيش می آمد و دانشجويان روحانيون را به عقب ماندگی و ارتجاع متهم می کردند و برخی روحانيون نيز دانشجويان را روشنفکر، لاابالی و بی دين. به اين اختلافات عناصر نفوذی ساواک دامن می زدند. در يکی از ديدارهايمان با آقای خمينی در قم، عده ای دانشجو برای ملاقات با ايشان به آنجا آمدند. يکی از روحانيون رفت و در گوشی به آقای خمينی گفت که بهترين موقعيت است که شما اينها را نصيحت کنيد. ايشان گفتند: من چيزی از اينها نمی بينم که بخواهم نصيحت کنم. اين آقا دوباره تاکيد کرد: نه آقا! الان بهترين موقعيته، الان اگر شما حرف بزنيد حرف شما نافذ است. آقای خمينی پرسيد: من چه به آنها بگويم؟ آن روحانی گفت: بگو ريششان را نتراشند. آقای خمينی ضمن يک نگاه تند به آن روحانی، سکوت معنا داری کردند و چيزی نگفتند و برعکس خيلی هم با دانشجويان گرم گرفتند و خوش و بش کردند.

موتلفه اسلامي

سال 1343 حسنعلی منصور بدست اعضای موتلفه ترور شد. موتلفه در آن زمان دو سه هزار عضو داشت. آنها می گفتند اگر با شاه طرف بشويم و شاه را بکشيم ما کسی را نداريم که به جايش بگذاريم و درنتيجه در مملکت هرج و مرج می شود. اگر اطرافيانش را بزنيم شاه گوش مالی می شود و خودش را اصلاح می کند. يکی از سنت های آنها اين بود که اعضای شان پيراهن يقه دار به تن نکنند و پيراهن شيخی بدون يقه بپوشند و يا جوان ها به خيابان شاهرضا و نظائر آن نروند تا با خانم های بی حجاب و لختی روبرو نشوند. ترور را شاخه نظامی موتلفه سازماندهی کرد و الا از حاج صادق امانی و امثالهم اين کارها بعيد بود. بعد از برنامه سپاس و بيرون آمدن از زندان شاه هم آنهائی که در مسير ماندند به کارهای فرهنگی و خدماتی روی آوردند و محافظه کاری پيشه کردند. افرادی چون باهنر و رجائی به تاسيس و اداره مراکز فرهنگی مانند مدرسه رفاه مبادرت کردند. برخی هم به تجارت کشيده شدند. تعدادی هم به زندگی عادی و معمولی خود بازگشتند. عده ای هم دنبال کارهائی مانند درست کردن مدرسه و بيمارستان و کمک به ايتام و از اين قبيل امور روی آوردند و تعدادی هم تا سالهای پايانی رژيم شاه به گروه هايی مثل مجاهدين خلق و گروه حزب الله کمک مالی می کردند و از شرکت مستقيم در فعاليت ها وحرکت های سياسی دوری می کردند. به اين ترتيب ديگر گروهی بنام موتلفه تا پايان کار شاه با انقلاب وجود خارجی نداشت.

مجاهدين خلق

مجاهدين درآن شرايط دو استراتژی را پياده کردند، ازطرفی با شورای انقلاب درتماس و مذاکره بودند و ازطرفی ديگربه ساماندهی و انجام تشکيلات خودشان می رسيدند و از هرفرصتی برای کوبيدن رهبران انقلاب استفاده می کردند.

پاتوق اينها درخانه ابريشم چی درخيابان ايران بود. بيشترشبها سران مجاهدين آنجا جمع می شدند. چندين مرتبه به آقايان گفتم شما اجازه بدهيد ما بريزيم به آنجا و اينها را بگيريم و بياوريمشان و باهاشان صحبت کنيم، چند مدت نگه شان داريم به راه خواهند آمد، اما موافقت نکردند.

ما برای اينکه باب برخی سوء استفاده گريها را درکميته ببنديم و تخلفات کمتربشود، بعد از مدتی به اين نتيجه رسيديم که يک کارت شناسايی برای همکاران و اعضای کميته تهيه کنيم. سه نوع کارت درست کرديم، کارت انتظامی، کارت اداری و کارت بازرسی. کارت انتظامی مخصوص پاسداران و مسئولين بود و نيزکسانی که سرو کارشان با اسلحه بود. کارت اداری مخصوص کارمندان داخلی بود. کارت بازرسی يک خرده مندش [سطحش] بالاتر بود و به سرپرستان مناطق و افراد سفارش شده داده می شد. هم بنی صدرو هم مهدوی کنی نامه نوشتند و دستخط دادند که شما به کادرهای مرکزی مجاهدين و حافظين شان، کارت حمل سلاح بدهيد. من اين دست خط ها را دارم.

من می دانستم که اينها [مجاهدين] چه موجوداتی هستند. اول گفتم: نه! نمی شود! اما چون اصرارزياد بود گفتم می دهيم، منتها طبق ضوابط. اين آقايان اول بايد بيايند آدرس خانه، مشخصات، آدرس محل استقرارو کارشان را بدهند و ضامن هم داشته باشند. ضامن نيز بايد کارمند دولت يا کاسب با جوازکسب باشد. تا هروقت ما با اين آقايان کارداشتيم بتوانيم ازطريق آدرس، مشخصات و اگرنشد ازطريق ضامن، پيدايشان کنيم.

دادستانی کميته انقلاب اسلامي

درميان بازداشتيها، با آنها که بی کس و کاربودند، مشکلی نداشتيم، ولی اگرطرف به جائی بند بود و او را می شناختند، حتی اگرخيانت و گناهش ازديگران بيشتربود، هزارتا مدعی داشت. دائم زنگ می زدند که آقا چرا اين آدم مشخص را گرفته ايد؟ اصلا شما نمی دانيد که چه کارمی کنيد؟ ولش کنيد! ملاقات بدهيد!

شانسی که ما داشتيم اين بود که آقای لاجوردی دادستان و با ما همانگ بود، اگرمتهمی را می گرفتيم و نياز بود که قبل ازاتمام بازجويی کسی او را نبيند، سريع با لاجوردی تماس گرفته می گفتيم اين وضع را دارد. بعد که تلفن زدنها شروع می شد، می گفتيم ممنوع الملاقات است، مگراينکه دادستان اجازه بدهد. خوشبختانه آقای لاجوردی هم همکاری می کرد. گاهی سنبه خيلی پر زور بود و می گفتند: حتما بايد اين فرد آزاد شود. يا بايد حتما ملاقات بدهيد. می گفتيم: نمی شود آقا اين امانت دادستانی است، به ما ربطی ندارد. شما برويد دادستانی مجوزبگيريد. بعد سريع متهم را به دادستانی فرستاده می گفتيم قضيه اش اين است. بعد که دوباره با دستورازمافوق برای آزادی و يا ملاقات می آمدند، می گفتيم: دادستانی متهمش را ازما تحويل گرفته است.

اين مسائل موجب کدورتهايی بين ما و آقای مهدوی کنی و برخی سياستگذاران و مسئولان کميته می شد، می گفتند: نه! شما با لاجوردی بانديد! هماهنگيد! شما بی خودی برای مردم مزاحمت ايجاد می کنيد.

تا قبل از شکل گيری سپاه، دستگيری متخلفين و مجرمين و ضد انقلاب با کميته انقلاب اسلامی بود. سپاه که روی کارآمد، اختلالات و اختلافاتی نيز پيش آمد. آنها درحيطه وظايف ما دخالت می کردند. گاه می رفتيم متهمی را بگيريم، آنها زودتر می رفتند و می گرفتند. به خانه تيمی گروهکی وارد می شديم، آنها هم می آمدند. تداخل دراين امور باعث شد تا چند نفربی خودی ازبين رفته و کشته شدند.

پس ازاين اوضاع مسئله ای مهم درکميته رخ داد و آن اينکه وقتی ديدند ما سفت برسر حرف و مواضع خود هستيم و دادستانی هم با ما هماهنگ است، آمدند يک روحانی را علم کردند و فرستادند اوين و چهارراه قصرتا آموزشهای لازم را برای حاکم شرع شدن بگيرند.

مهدوی کني

آيت الله مهدوی کنی درمصاحبه با روزنامه عروت الوثقی به تاريخ 5/8/1358 در خصوص تاسيس و انتظام کميته های انقلاب اسلامی گفته است:

 

«امام دستورفرمودند که من سرپرستی کميته ها را به عهده گرفته نظمی به آنها بدهم. درنتيجه ناچارشديم که 14 منطقه غيراز کميته مرکزی که درمجلس شورای ملی مستقراست ترتيب داده و آيين نامه ای هم برای آنان تنظيم کرده کم کم کميته های فرعی را تحت پوشش کميته مرکزی درآوريم و بسياری ازکميته ها را درهم ادغام کرديم.»

آيت الله محمد رضا مهدوی کنی، به سال 1310 درمحله سرآسياب قريه کن زاده شد. از شاگردان آيات عظام بروجردی، خمينی، علامه طباطبائی، گلپايگانی و داماد است. قبل از انقلاب عضو شورای انقلاب شد و پس ازپيروزی انقلاب سرپرست کميته های انقلاب. عضو موسس جامعه روحانيت مبارز و سالها دبيرکل آن بوده است. عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی 1363، عضويت شورای نگهبان (به مدت سه سال)، عضويت هيئت بازنگری قانون اساسی (نصب ازسوی امام)، عضويت دومين مجمع تشخيص مصلحت نظام است.

پس ازانفجاردفتر نخست وزيری در 8 شهريور1360 و کشته شدن رجايی و باهنر، از 11/6/1360 تا 26/7/1360 عهده دارپست نخست وزيری بود. او بنيانگذار و رئيس دانشگاه امام صادق است.